من گونه هام خیس از شرم کفش پاره تو زمستون

 

تو لبت خندون از شوق دیدن آدم برفی تو زمستون

 

من گلای قالی رو سوخته دیدم

 

با توده ای از دود تو دنبال پروانه بودی

 

تا ببینش روی گل کودکیم کودکانه نبود

 

تمامش جدا از بی خیالی بود

 

من فهمیدم خدا مرا آفریده تا فقط

 

ببینم بشنوم تحمل کنم نفس بکشم

 

تانگو رقصیدم با سایه م شکستنیامو شکستن

 

داشتنیامو بردن منتظر هر آنچه بودم به سراغم نیامد

 

منتظر هر آنچه نبودم به سرم آمد