تو مثل مسافری

که با هر کس همسفر باشی

دوباره تنها باز میگردی

خورشیدی که هم روشنی میبخشی

هم تاریکی

من آن عروسکیم که در غم در آغوشتم

در شادی با هم بازیت بی ارزشم

باز باید بسازم با چند سال درد

باز باید سر کنی با تنی که با زن ها میگردد

آنچه بر تو میگذرد

تقدیر نیست

تقصیر خودت هست

بگذریم

جدا از این حکایت ها

باز هم همان علاقه ی که به هم داشتیم راداریم

بودن و یا نبودنمان رنگی به جزء ماتم ندارد

کاش نقاشمان ما را ایده عال هم میکشید