جلاد دلت را میپرستی
 دیگر از چیزی نمیرنجی
خیالش را به آغوش های باز نمیدی
گاهی رو لبت خنده میتراشی
گاهی بین خودت و دیگران دیوار میچنی
هوس مرگ داری
بعد کابوس میباری
تازیانه عشق را در کودکی خوردی
 به هر جا رفتی یا به بن بست رسیدی
یا با دل شکسته برگشتی
بعد رفتنش نه خندیدی نه باریدی
 خودت را مثل ماهی در فاضلاب فرض میکنی
بادبادک آرزوت را ول کردی
شمعی در تند باد این جماعت هستی
فقط مرگ را نداشتی
گفتم فال گیر نیستی
حقیقت گویی