غروب بود
باد سردی میوزید
صدای قار قار کلاغ به گوش میرسید
روی برگ ها قدم میزد
با پای که لنگ میزد
نان در دستش بود
لبخند میزد
تکه نانی کند
به سگ داد
شب شد
تکیه به دیوار داد
از پشت پنجره صدای خنده میشنید
بوی آبگوش به دماغش میخورد
نان را با اشگ خورد
زانوهایش را بغل کرد
سرش را رو به آسمان کرد
گفت
مرگ مرا ببوس
خسته ام از این تن
از این اوج درد بیرون و درون
سرش را پایین انداخت
سگ آمد کنارش نشست
و خورشید طلوع کرد
و آن دو را مرگ بوسید