میان دو مرد
همراه با لبخند
پشت سرت گنبدی زرد
روی سرت چادری نیمه سیاه و سفید
جلو پایت کبوترها چشم آدم میخوردن
از روی دستت ماهی ها پرواز میکردن
از درون زمین مارها رویدن
از آسمان ستاره ها پایین آمدن
به گنبد نگاه کردی دو نیم شد
به زمین نشستی رفتن دو مرد
گفتی
امید
خاطره
آرزو
رویا
گفتم امید هست
اما خاطره بد چیز یه
آرزو بد نیست
اما رویا یه چیز دیگه
سه شب پشت سر هم
تکرار شد این خواب و حرفهای درهم
بعد سه شب
رسید خبر رفتنت