قلم عاشق دروغ نمیگوید
نم باران جنون دارد
برای سخن همیشه مشگل دارد
غلط و درست را نمیشناسد
ز سردی معشوق میسوزد
خیس سر به دیوار میکوبد
با گرمی او میزند و میخواند و میرقصد
و بی نهایت دل تنگ میشود
دوریش او را میتراشید
سر درد به سرش میچسباند
یار خود را ملکه زیبای میبند
حتی به دست کاکتوسی او
با دل و جان بوسه میزند
عطرش را مقدس تر از باران بغل میکند
با او فقط میتواند سکوت را بشکند
غم را به مرگ برساند
از دنیای سیاه خود عبور کند
بال بزند