صدای گنجشک ها به گوشم میرسید آفتاب روی صورتم افتاده بود پا شدم پنجره را باز کردم از باران دیشب زمین نمناک بود و آفتاب هوا را دلنشین کرده بود آشغال ها را برداشتم سر کوچه ببرم دیدم یه ماشین با اثاث کنار در همسایه ترمز زد تعجب کردم چون از بچگی که من اینجا بودم کسی در این خانه نمی نشست میگفتن این خانه خانه ارواح هست و همه کسانی که ساکن این کوچه بودن رفته بودن آشغال ها را گذاشتم به خانه برگشتم دیدم راننده ماشین پیرمرد بود