ببخشید خواست برود گفتم این که کاری ندارد به منزلش رفتم من او را مثل دامادها بلند کردم تا لامپ را عوض کند گفت بمانید چای بخوریم ازش پرسیدم شما تا کی اینجا هستید گفت این ملک را خریدم گفتم تنهاید گفت آره شما چی گفتم آره نمیخواهم اوقاتتان را تلخ کنم حکایت این خانه را شنیدید گفت خانه ارواح گفتم آره گفت این مردم دیوانه ان دیوانه منم لبخند زدم و گفتم بالاخره یکی پیدا شد هم نظر من باشه شما چی شد به این جا کوچ کردی چای ریخت و