هر روز صمیمی تر از دیروز میشدیم خراش های روحمان دردهای سالیان سال که به دوش میکشیدیم شبیه هم بود درد یکدیگر را میفهمیدیم از مادر و بچه به هم نزدیکتر بودیم زندگی من عوض شده بود طعم لبخند را هم او به طور کامل و هم من میچشیدیم من به او پیشنهاد دادم خانه اش را بفروشد چون همه وقتمان با هم میگذشت بیشتر منزل من بود چون حوض داشت احمد حوض را دوست داشت دلیلش را نمیگفت فقط میگفت حوض را دوست دارم قبول کرد اما چون آن منزل آوازه