خانه ارواح را داشت کسی نمیخرید احمد به خنده میگفت آن سهم ارواح باشد ولش کن چهار ماه بود احمد منزل من بود یه شب صدای مانند پا از خانه احمد به گوشم رسید گفتم صدا را شنیدی گفت احتمالا سگی گربه ای است گفتم شاید آدم باشه احمد با خنده گفت در آن خانه فقط بدبختای مثل من باید زندگی کنن مگر از ما بدبخت تر هست بعد از یه هفته باز همین جور صدا کرد احمد هم کنجکاو شد با هم فانوس برداشتیم به منزل رفتیم ما که به چرندیات ارواح اعتقاد نداشتیم