سریع داخل رفتیم من کلید برق را زدم دیدیم دختری گوشه اتاق نشسته بود سرش را پایین گرفته میلرزید بی صدا گریه میکرد من گفتم نترس با تو کاری نداریم احمد رفت نان و شیر بیاورد احمد ظرف را به آرامی به سمت دختر سر داد دختر به آرامی سرش را بالا آورد احمد رویش سمت من بود پشت به دختر بود دختر گفت ممنونم احمد سریع سرش را چرخاند احمد و دختر به اندازه دو دقیقه به هم خیره شدن بعد هر دو زار زار گریه کردن تا حالا صدای گریه احمد را نشنیده بودم خیلی