ناراحت شدم حتی ناراحت تر از فوت پدرم با صدای تند و خشن گفتم دخترک داستان چیست سخن نگفت پیش احمد رفتم احمد با گریه گفت خو..خو..د..ش گفتم چی دیگه جوابمو نمیداد محکم بازوهایش را فشار دادم به عقب جلو کشاندمش سرش را بالا بیاورد احمد مرا هل داد به دیوار خوردم صدای گریه جفتشان اعصابم را به لجن کشیده بود با صدای بلند گفتم بس کنید مثل لیلی و مجنون چرا گریه میکنید لال شدن دختر را گفتم این جا بیا داستان چیست احمد گفت این همان دختری