باران دیر بارید
جنگل خاکستر شد
قفس دیر شکست
پرنده پرواز نکرد
مترسک لبخند زد
به چوب گرم و
دود سرد
وای ریشه ها در تنهای حل شدن
از هر چه غریب بود غریب تر ماندن
ظلمت واقعی رسید
ماه اشگ خون ریخت
ستاره مشگی پوشید
شیر تاج و بوسید و رفت
کلاغ خبر و نبرد و رفت
قاصدک مسیرش را عوض کرد
دست شکایت سمت آسمان خالی بلند کرد
گرگ دیگر زوزه نکشید
از یار خود بوسه نچشید
به جنازه های لذیذ لب نزد
فقط اشگ ریخت و سکوت کرد و خندید
و قو سرود پیروزی خواند و مرد