حرف زد با خیال او
گم شد با یاد او
جفت کرد کفش مانده را
خیره شد به عکس سرد او
از چاله به چاه پرید
دور خودش حصار کشید
مقصدی برای خود ندید
از تمام ماجرا کنار کشید
هنوز به گذشته گره خورده بود
چه بیهوده در قفس مانده بود
غبار و نسیم به او نمیرسید
نوری از امید بر او نمیتابید
سیاهی خدایی میکرد
چشم خواب را گدایی میکرد
روح از رویاهای گرم خداحافظی میکرد
همیشه دستاش مشت بود
همیشه نگاهش تلخ بود
نفسش بوی مرگ داشت
او از کسی ترسی نداشت