در درونم سایه ترس قد کشیده
در دستانم یک خاطره تلخ جا مانده
بر جسم من خورشید چه بی حاصل میخندد و میتابد
وقتی که سایه یادت مرا گرم کرده
من خوب میدانم که تلاش ما مقصدی ندارد
من خوب میدانم که بهشت ما سیبی ندارد
اما چاره کار چیست
کل زندگی راهی است پر از شک و زخم و تردید
ما چه ساده فریب خوردیم
از بره سر به زیر و
گرگ گوشه گیر
میدانم وقت ناله و شکایت نیست
همیشه آنچه که باید باشد نیست
همیشه او در کنار من
و به یاد من نیست