مست به من گفت نخور
من به او گفتم برو
گفت تو را از خود بی خود میکند
گفتم ز خود بیزارم هیچ مگو
گفت حالت از چه خراب است رفیق
گفتم غم ما را به تو چه ای رفیق
گفت تندی نکن بگو راز دارم
گفتم عهد شکسته و هنوز عهد بسته ام
مست جامه درید و زد زیر آواز
گفت هر دو هستیم رقاص یه ساز
گفتم خشنودی هم درد خودت را دیدی
گفت وقتی عاشقی بالا مقامی
گفتم با عقل سخن نمیگی
گفت سخن دل شنو که محبت گوی
گفتم شب های قبل عشق زیبا بود
گفت قبل خواب رویای خوش داری