چون و چرا ندارد
نفرین و رفتن ندارد
فصل سبز ندارد
شکی در سر ندارد
کام میگرید از هر چه که کام میدهد
زندگی میکند با هر چه که حال میدهد
مینوشد از هر چه که شوق میدهد
میگذرد از هر چه که غم میدهد
مینویسد و خط میزند
میسرودد و مچاله میکند
خودکار میجود و میخندد
سر به میز میکوبد و میبارد
قدم میزند و داد میزند
خودکار میشکند و فحش میدهد
نامه او نوشتنی نیست
حرف او در واژه ها نیست
عقل و صبر با او نیست
مثل پرنده مهاجر سرگردونه
اسیر فصل سرگردونه
این آدم من بعد تویه