سبز نوشید چای سبز را
مستانه بو کشید عطرم را
مانتو از تن جدا کرد و
مبهم نظاره کرد لیوان تهی را
مثل قبل نبود و
مثل قبل نشد
آن روز بوسه نبود و
داغ بوسه خاکستر کرد من را
سیگار به لب گذاشت و
فراموش کرد روشن کند سیگار را
گفتم خسته ای از این دیدارهای یواشکی
تو حق داری نازنین بخوای بری
گفت ساده نیستم و ساده نمیشم
که از تو ساده بگذرم
گفتم غم و دردت چیست
نازنین چاره هست یا نیست
گفت عاقبت ما چیست
چهار سال دوری و دیدار
کم مسئله ی نیست