الان دقیقا تو حالی ام که نمیدونم چیکار کنم! غصه بخورم، بخندم، بزنم بیرون و گریه کنم... واقعا نمیدونم

تو این هفته که حسابی دپرس بودم و دست خودمم نبود

از اونجایی که خیلی دوست داشتم و دارم بی اختیار خودکار به سمت نوشتن درباره تو میره! باور کن

اینا دیگه شعر نیست که دنبال قافیه بگردم و بعضی واقعیت ها رو نگم و بعضی هاشو اغراق کنم

اینا حرفه دله

شنیدم عروس شدی. منتظر که چی بگم ولی فکر می کردم اتفاق بیوفته. اما ازم توقع تبریک نداشته باش

تو فکر اینم که یه کتاب بنویسم در مورد تو، خودم و تو

در مورد عشق بی نهایت یکطرفه من به تو، بگم از کجا شروع شد، خدا لعنت کنه اونایی که نزاشتن بشه بهت نزدیک بشم

من در مورد تو خیلی مصمم بودم ولی خدا انگار دلش نخواست و بنده هاشو وسیله کرد تا ماجرای من پایان باز داشته باشه

تنها کسی بودی که هر روز حداقل یکبار اسم و عشقتو با خودم یاد آوری می کردم

نمیدونم پیش کی هستی و از من خوشتیپ تره یا جذاب تر... چه سوالایی میپرسم ... کنجکاوم بشناسمش

همیشه فک میکردم ازتو جلو میزنم و یه روزی یه جایی به هم بر میخوریم و تو اون لحظه تو حسرت ازدست دادن منو میخوری

ولی انگار راه من و تو از هم خیلی فاصله داشت، تو تو راهی بودی که من هرگز به اون راه وارد نشده بودم

اما اگه حتی شده تو هیچ فرعی به هم نرسیم مطمئنم آخر جاده به هم میرسیم

امیدوارم اون لحظه من خوشحال باشم از دیدنت و تو سوپرایز شی

تنها مسئله ای که میمونه عشق من نسبت به توست

با اینکه وجود تو در تخیلی ترین تخیلاتمم دیگه ممکن نیست ، بازهم نگرانم نتونم فراموشت کنم و فکر تو در تصمیمات و قسمت های مهم زندگیم اثر بزاره

آخرین حرف که حرف واقعی دله:

پشیمونم که هیچوقت بهت نگفتم دوست دارم.