یادگاری

همه چیز اینجاست

کاش

کاش یاد و خاطره هایش ساده میرفت
آنکه میشکست و خندان میرفت
کاش خداحافظی آخر او
خداحافظی دل نشین من هم بود
کاش دلتنگی و بغض بی بهانه من
برای همیشه به گل مینشست
کاش این تن پوچ رو به غروب
این روح مچاله شده تا ابد میپذیرفت
که دیگر نیست نیست نیست
کاش ای کاش ها در ذهنم خانه نمیساخت
من آرام را بارانی و مه آلود نمیساخت
کاش خوبی برگشت داشت
دل زخمی مرهم داشت
کاش کوچک شدن ها به بار مینشست
زرنگی و سیاست انسان ها به خاک مینشست
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۸

من وقتی این جوری حرف میزنی یعنی ناخوشی مهناز حرف تو رو این شب حس کردم گفتی تنهای خوبه گریه میکنی خالی میشی نمیدونم چی شد زیر بارون یه بغض بی دلیل اومد پیشم من بابا بخند بی خیال خودم شروع کردم به زور خندیدن دیدم داره میخنده مهناز تو جادوگری حال منو از این رو به اون رو کردی من منو دست کم نگیر رو ما همیشه حساب بلند مدت وا کن مهناز برو بچه برو بچه خیست میکنم ها من روانی مهناز خودتی به خودم اومدم دیدم صدای خنده مادرمو میشنوم که پشت پنجره ایستاده بود میگفت دیوونه شدی سه ساعته به ابرا خیره شدی با کی داری حرف میزنی مهناز کی شیطون گفتم سه ساعته اینجام گفت سه ساعت تو رویا بودی اینجا نبودی پاشو بیا هوا سرده سرما نخوری هوا ابری شاید بارون بیاد
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۸ ۱ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۷

ولی سر سفره اون شب خیلی کم غذا خورد اون دو سه قاشقم که خورد فقط به خاطر من بود من چرا غذا نمیخوری مهناز قبل تو تو آشپزخونه غذا خوردم من میدونستم اون بدون من غذا نمیخوره منم چیزی بروش نیاوردم با لحن شادی گفتم من حالا دیگه دزدکی غذا میخوری بدون من باشه مهناز خانوم از این کارا ما هم یاد داریم ها مهناز بارونه معلومه به کلی حالتو عوض کرده من آره خانوم مهناز سیر شدی سفره رو جمع کنم من آره ممنون مهناز داشت ظرفارو میشوست منم به بهانه آب خوردن رفتم آشپزخونه جویای حالش بشم دیدم حالش گرفته بود مهناز میگفتی برات میاوردم من میدونستی خیلی مهربونی مهناز باز داری فیلم بازی میکنی من حالم خوبه
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۶

من بریم زیر بارون مهناز به یه شرط من چی مهناز زیر بارون برام شعر بخونی من دیوونه با خودم گفتم معلوم نیست چه شرط عجیبی میخواد بذاره باشه قبوله بریم زیر بارون بودیم دیدم داره گریه میکنه منم خودمو زدم به کوچه ی علی چپ گذاشتم خوب خالی شه بین گریه میخندید اون خنده فقط به خاطر من بود گریه اش نمیدونم واسه چی بود من دیدم گریه اش تموم شد گفتم بریم تو گفت باشه من میگم ها شام بعد بارون خیلی میچسبه ها مگه نه جواب نداد من مهناز مهناز حالت خوبه چرا جواب نمیدی مهناز مگه حرف زدی من آره مهناز ببخشید حواسم نبود حالا چی گفتی من میگم ها شام بعد بارون خیلی میچسبه مگه نه مهناز آره
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۵

مهناز تو خیلی همه چیزو سخت میگری این روزا این فکرا با گذشت زمان خوب میشه میدونی زندگی ما وقتی قشنگ میشه که همه فصل ها توش باشه فکرشو بکن اگه همش تو بهار بودیم اصلا تابستون زمستون پاییز نداشتیم بهار وقتی واسه ما قشنگه که زمستونو بگذرونیم مهناز رفت تو آشپزخونه شام درست کنه که بارون اومد منم پشت پنجره داشتم بارونو نگاه میکردم مهناز باز داری به چی فکر میکنی من وقتی بارون میاد خیلی آروم میشم مهناز همین که با یه بارون ساده آروم میشی یعنی خوشبختی آدمای هستن که دنیارو داشته باشن آروم نمیشن این بارون بعد اون حرفا بی دلیل نیست خدا تو رو خیلی دوست داره خوش به حالت
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۴

من میدونستی یه آدم مریض تنها باشه راحت تره تا این که پرستاری بالا سرش باشه مهناز دیوونه شدی یا میخوای منو دیوونه کنی چرا این حرفا رو میزنی ها من خب تنها باشن هر وقت دوست داشته باشن گریه میکنن خالی میشن کسی باشه روشون نمیشه مهناز فقط به خاطر همین پس راحت ترن نه وقتی یکی باشه میتونه شادت کنه کلا توجه حال آدمو خوب میکنه تو شلوغی باشی حتی اگه با همه غریبه باشی خیلی بهتر از تنهایی به نظر من آدم مریض نباید خودشو تنها کنه یا دیگران تنهاش بذارن تنهایی مخربه من پس چرا من حالم فرقی نمیکنه وقتی تنهام یا تو جمعم یعنی من سالمم یا کاملا تخریب شدم
۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۳

خواستم برم باد زد درو بست مهناز دیدی این کار خدا بود در بسته شد من نه باد بود مهناز تو اصلا قانع نمیشی هیچ جوره مگه نه من مهناز جون باد بود اوکی رفتم نشستم تو خونه مهناز داشت چای میورد که صدای عروسی بلند شد مهناز انشالا خوشبخت بشن من خوشبختی چی از نظر تو مهناز عشق یعنی خوشبختی من یعنی یه نفرو دوست داشته باشی اونم تورو دوست داشته باشه خوشبختی دیگه مهناز آره چی از این بهتر من به نظر من کسی خوشبخته که سه چیزو با هم داشته باشه یکی پول در حد زندگی نرمال یکی سلامتی یکی هم عشق مهناز با عشقو پول موافقم ولی با سلامتی نه کسای بودن که مریض بودن ولی خوشبخت بودن
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۲

مهناز حالت خوبه میفهمی چی میگی من منظورم یه چیز دیگه بود ما که خدا رو میپرستیم تا حالا برات پیش اومده حس کنی حواسش به تو بوده یا یه کاری واست بکنه یا خواستتو بپذیره مهناز نه نشده ولی دلیل نمیشه نباشه میگن وقتی بریدی نا امیدی خدا یه جوری کمکت میکنه که خودتم توش میمونی چه جوری حل شده من اینا همش حرفه خدای ما فقط به فکر بقیه است من نشده ببینم گرهی از من وا کنه مهناز خدا میاد به دادت میرسه به وقتش صبر کن من خب بسه دیگه حرف گلوم خشک شد برو یه چای بذار منم برم در حیاطو ببندم مهناز بذار من برم درو ببندم اذیت میشی من نه بابا گفتم میرم دیگه
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا

مهناز داری به چی فکر میکنی من نشستم خیره شدم به ابرها دارم دنبال اون آرامشی میگردم که وقتی بچه بودم تو دیدن ابرا میدیم نمیدونم بچه بودم ابرا مهربون تر بودن یا ذات من تمیز بود حس آرامش میکردم مهناز تو چرا همش به بچگیات فکر میکنی من مگه تو فکر نمیکنی مهناز چرا ولی به اندازه تو نه یه جوری درباره اش حرف میزنی که بوی حسرت میده من حسرت داره ولی گاهی وقتا یه لبخند ساده رو لب میاره یه کوچولو آرامش میاره مهناز اینارو ولش میدونی آرامش چی من نه مهناز همین که به یاد خدا باشی یعنی آرامش داری من مگه خدا هست
۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۳

هم برای همیشه رفته و برنمیگرده آدرست را گرفتم دو سه ماه هست در این اتاق انتظارت را میکشم به خدا راست میگویم نامه نوشتم احمد اشگ روی گونه اش را پاک کرد از جیبش یه کش مو در آورد با گریه گفت راست میگویی کش مویت کنار حوض افتاده بود بعد دخترک شروع کرد به خنده کردن بعد من خندیدم بعد احمد خندید گفتم چیزی تا صبح نمانده بعد هر دو خنده مرموزی کردن صبح شد پیش آخوند رفتیم احمد و دختر عقد کردن و برگشتیم تو کوچه بودیم احمد دست مرا گرفت و آرام زیر گوشم گفت تو بهترین دوست دنیای دوست دارم و خداحافظی کرد و به خانه خودش رفت دختر هم گفت برادر خدا همیشه یار و یاورت باشد بعد به خانه رفت و من هم یه لگد به قوطی جلوی پایم زدم و به خانه رفتم
۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر
فریدون حیدریان