یادگاری

همه چیز اینجاست

احمد۱۲

بود که گفتم رفته بودم سربازی عروس شده بود من احمد را بغل کردم گریه کردم دختر گفت احمد روز قبل از این که از سربازی بیای برایت نامه نوشتم همان جای همیشه حوض گذاشتم در آن نوشته بودم برای درمان پدرم سفر طولانی را باید برم اما خواهر و برادرت نامه را از آن جا برداشتن به تو گفتن من عروس شدم از این شهر به آن شهر رفتم برای درمان پدرم اما پدرم مرد و به شهر آمدم سراغت را گرفتم خواهر و برادرت گفتن نامه را ما خواندیم پاره کردیم احمد
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۰ ۱ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۱

ناراحت شدم حتی ناراحت تر از فوت پدرم با صدای تند و خشن گفتم دخترک داستان چیست سخن نگفت پیش احمد رفتم احمد با گریه گفت خو..خو..د..ش گفتم چی دیگه جوابمو نمیداد محکم بازوهایش را فشار دادم به عقب جلو کشاندمش سرش را بالا بیاورد احمد مرا هل داد به دیوار خوردم صدای گریه جفتشان اعصابم را به لجن کشیده بود با صدای بلند گفتم بس کنید مثل لیلی و مجنون چرا گریه میکنید لال شدن دختر را گفتم این جا بیا داستان چیست احمد گفت این همان دختری
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۰

سریع داخل رفتیم من کلید برق را زدم دیدیم دختری گوشه اتاق نشسته بود سرش را پایین گرفته میلرزید بی صدا گریه میکرد من گفتم نترس با تو کاری نداریم احمد رفت نان و شیر بیاورد احمد ظرف را به آرامی به سمت دختر سر داد دختر به آرامی سرش را بالا آورد احمد رویش سمت من بود پشت به دختر بود دختر گفت ممنونم احمد سریع سرش را چرخاند احمد و دختر به اندازه دو دقیقه به هم خیره شدن بعد هر دو زار زار گریه کردن تا حالا صدای گریه احمد را نشنیده بودم خیلی
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۹

خانه ارواح را داشت کسی نمیخرید احمد به خنده میگفت آن سهم ارواح باشد ولش کن چهار ماه بود احمد منزل من بود یه شب صدای مانند پا از خانه احمد به گوشم رسید گفتم صدا را شنیدی گفت احتمالا سگی گربه ای است گفتم شاید آدم باشه احمد با خنده گفت در آن خانه فقط بدبختای مثل من باید زندگی کنن مگر از ما بدبخت تر هست بعد از یه هفته باز همین جور صدا کرد احمد هم کنجکاو شد با هم فانوس برداشتیم به منزل رفتیم ما که به چرندیات ارواح اعتقاد نداشتیم
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد8

هر روز صمیمی تر از دیروز میشدیم خراش های روحمان دردهای سالیان سال که به دوش میکشیدیم شبیه هم بود درد یکدیگر را میفهمیدیم از مادر و بچه به هم نزدیکتر بودیم زندگی من عوض شده بود طعم لبخند را هم او به طور کامل و هم من میچشیدیم من به او پیشنهاد دادم خانه اش را بفروشد چون همه وقتمان با هم میگذشت بیشتر منزل من بود چون حوض داشت احمد حوض را دوست داشت دلیلش را نمیگفت فقط میگفت حوض را دوست دارم قبول کرد اما چون آن منزل آوازه
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۷

ببینیم صاحاب کار چی میگه گفت باشه گفتم خدا نگهدار شب بخیر گفت همچنین صبح در خانه اش را زدم انگار پشت در آمده بود در را باز کرد رفتیم صاحاب کار او را پذیرفت احمد مثل من ساکت سر به زیر حرف گوش کن بود صاحاب کار گفت انگار کپی تویه تو راه برگشت به خانه بودیم بهش گفتم صاحاب کار از تو خوشش اومده لبخند شاد و خرمی زد منزل من رفتیم شب مهتابی بود هیزم را آتش زدیم سیب زمینی و چای خوردیم گفت و گو میکردیم میخندیدیم ستاره ها را نظاره میکردیم
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۶

فرزند بودم مادرم هم به اصرار والدینش عروس شد و مجبور بود از این شهر برود هفته به هفته به دیدارم میامد این هفته به هفته شد ماه به ماه و سال به سال الان سه سال است ندیدمش معلوم نیست زنده یا مرده است اقوام هم دیگر سمت من آفتابی نمیشن الان هم با پدر سوختگی زندگی میکنم کارگری میکنم خب برادر باید به منزل بروم استراحت کنم و فردا سر کار بروم امری نیست گفت کارگر نمیخوان گفتم نمیدانم اگر میل داری فردا صبح میام دنبالتان برویم
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۵

فهمیدم این ها یه مشت گرگ هستن که نیش و چنگالشان را مخفی کرده بودن از حق خود گذشتم چیز ناچیزی پول گرفتم پیشانی مادرم را بوسیدم و به این جا آمدم شما زندگی را چگونه گذراندی پدرم اعتیاد داشت و دستش کج بود با چند تا از دوستانش برای دزدی رفته بود دوستانش سهم او را گرفتن بعد با چوب و چماغ آن قدر زدنش که جان داد از مراسم چهلم پدرم به خانه برمیگشتم دیدم زنم که چهار ماه بود عقدش کرده بودم با مرد دیگری عشق بازی میکرد طلاق اش دادم تک
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۴

گفت از سربازی آمدم دیدم عشقم عروس شده و به شهر دیگه سفر کرده و بعد دو ماه پدرم تصادف کرد عمرش را به شما داد چهلم پدرم نرسیده بود که سر ارث جنگ و دعوا میان منو خواهر و برادرام شروع شد آن ها میخواستن سهم مرا بالا بکشن حتی برادرم قصد جانم را کرد خواهرم هم با شوهرش قصد جانم را کردن مادرم سکته کرد و فلج شد برادرم به عموها خاله ها دایی ها وعده داده بود که اگر ارث مرا بالا کشد به آنان هم چیزی میرسد دسته همه در یک کاسه بود بعد فوت پدرم
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۳

ببخشید خواست برود گفتم این که کاری ندارد به منزلش رفتم من او را مثل دامادها بلند کردم تا لامپ را عوض کند گفت بمانید چای بخوریم ازش پرسیدم شما تا کی اینجا هستید گفت این ملک را خریدم گفتم تنهاید گفت آره شما چی گفتم آره نمیخواهم اوقاتتان را تلخ کنم حکایت این خانه را شنیدید گفت خانه ارواح گفتم آره گفت این مردم دیوانه ان دیوانه منم لبخند زدم و گفتم بالاخره یکی پیدا شد هم نظر من باشه شما چی شد به این جا کوچ کردی چای ریخت و
۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان