یادگاری

همه چیز اینجاست

۳۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

دوست دارم


دوست دارم به اندازه وسعت دریا

و نوشته های که با چشم تر نوشتم

به اندازه تمام دلشوره هایم برای زندگیت

شادیت

به اندازه تمام قدم های پر دردم

و خشمی که دیدمو داشتم

و سکوت سایه واری که رهایم نمیکند

به اندازه تن خسته ام

روح افسرده ام

به اندازه لالای پر آرامش مادر

و ترافیک افکار شبانه ام

به اندازه چشم های منتظر مادر

برای دیدار فرزند

به اندازه غم آخرین دیدار عاشق ها

شادی وصال عاشق ها

به اندازه آزدی پرنده در آسمان

۲۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر
فریدون حیدریان

عمو جان


هر چه بزرگتر میشوی

تنهاتر میشوی

زخم های که در کودکی میخوری

از یاد نمیبری

حرفت را یا نمیخواهند بشنون

یا اشتباه میفهمن

یا دیر میفهمن

خواهر برادری نیس

همه بازیگرن

تو جامعه تو سلولی

تو خونه تو انفرادی

نمیخوری نون و گندم

نمیبنی حتی تو دست مردم

لیلی و مجنون در حد ازدواج پیدا نمیکنی

حیات وحش همون حیاط وحشه

قایق نجات همیشه سوراخه

به خدا شیطان اضافه

تو بازیای این دنیا نخودیه

به سن تکلیف نمیرسی

در بلا تکلیفی زندگی را ختم میکنی

۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان

باید


باید فتح کرد زندگی همچون کوه را حتی با پای برهنه

با سختی های زندگی جنگید حتی بدون صلاح

باید نیکی را به همه درس داد

شادی را به همه پاس داد

و هم سنگران هم باشیم

شریک درد هم باشیم

باید پاک کنیم اشگ را از گونه هایه هم

و گذشت از خاطرات تلخ

و به سوی آینده تاخت

و بزرگی را به ادبو معرفت دید

نه پول

باید مراقب کلام خود بود

و دست کشید از فروپاشی هم

باید پرید از برج خود خواهی

و به هر عقیده و نظری احترام گذاشت

و به سمت هر کار نیکی قدم برداشت

۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

برو


برو مرا چه به شادی

به زندگی

تو خودت شاد باش با صید جدیدت

که افتاده در تور نگاه پر فریبت

نمیدانم که تا چه مدت شیرینس به کامت

نمیدانم که او هم از جنس منس یا از جنس خودت

شاید کاری که با من کردی او با تو کند

شاید شمشیرش تیز تر از تو باشد

شاید این حرفهایم تو را بازگرداند

ولی نه از چشم هایت معلومس که قصد رفتن داری

دگر از من سیری

خودت گفتی که تا آخر میمانی

به حرفهایم گوش نمیدادی

در سرت فکر او بود

به اعتمادم پشت پا زدی

با من با وفا بی وفا بودی

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

بیا


بیا که مچاله شدم

که به هر دو بالم تیر زدن

بیا مرا بساز که هر چه میگذرد

نمی توانم از خاطرات خوش بگذرم

که قصر امیدم آتش به جانش افتاده اس

که طناب دارم را دارن میبافن

بیا صدایت را بشنوم

صدای که مرا میبرد لای ابرها

بیا دستهایت را بگیرم

که جادو میکرد

این دل خرابه را آباد میکرد

قفل لبهایم را میشکست

بیا که فردا حکم را اجرا میکنن

که از فکر دارم میلرزم

برای اولین بار

سر بی گناه می رود روی دار

بیا فقط چشمهایم را ببین بعد برو

فقط تو رو خدا بیا

۱۸ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان

باران


باران نبار که برایم غم میاوری

که آخرین دیدار را به یادم میاوری

آن شب آخر را از یاد نمیبرم

که بیش تر از تو باریدم

صدای فریادم بلند تر از صاعقه تو بود

آن شب خواسته ام را درگوش تک تک قطراتت گفتم

دروغ بود میگفتن دعایم زیر قطراتت میگیرد

خیلی بی رحمی

که فقط با من بی رحمی

وقتی قطرات میخورد به شیشه من جنون وار

سرم را میکوبم به دیوار

نبار باران دیدار دوباره را از من نگیر

امشب را

فقط امشب را نبار

که ناتمام تمام میشوم

نبار باران

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

چقدر


پرودگارا چقدر غمو دردو حسرتو بغضو گریه

چقدر ماتمو دوریو دیدار پر غم

نکند عشق گناهس من نمیدانم

یا نکند عشق فقط برای من گناهس

اگر هس بگو سمتش نروم

هر چند کار از کار گذشته است غرق او شده ام

پروردگارا چقدر سیاهی را دیدن

خود را به بی خیالی زدن

از کوه افتادن دوباره رفتن

چقدر سردرگرمی

دم نزدن خون دل خوردن

جای خالی را حس کردن

مسیر پر خنجر را رفتن

چقدرخوش بودن با رویا

من که خسته شدم بس که دیدمو شنیدم

تو را نمیدانم نمیدانم

اگر هستی،میبنی،خودت کاری کن

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

زندگیم


زندگیم شده مث کارتون

که داخلش هست پر از اتفاق ناخوش

مث یه فیلم طنز

که پشتش هست یه حقیقت تلخ

مث یه آدم فراری از دست گله گرگ ها

مث یه ساعت خراب که محرومه از نگاه

مث بچه ای که نداره هم بازی

مث درختی که هست در حال خشک شدن

مث صید تیرخورده که هست فراری از دست شکارچی

مث تراژدی بی سرانجام فیلم

مث چوبی که موریانه به جانش افتاده

فردی که در مرداب افتاده

مث پرنده بی آشیانه

مث محکوم شدن بی گناه

مث لیوان شکسته

۱۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۲۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

مرد تنها

یه مرد تنهام
با دو پای خسته
با دو دست خالی
که خالی میره بالا
خالی میاد پایین
با دو چشم خیس پر از حرف
با دو گوش کر شده زیر رگبار دروغ
یه سینه لبریز از نفرت
یه لب خاموش
که فقط با شنیدن صدایش روشن میشود
یه تن سرد که آتش آغوش هیچکس نمیتواند
یخش را باز کند
مگرخودش
یه صدایی که به گوش هیچکس نرسید
حتی خدایم
که بی خیالس
حواسش نیس
که بار کج به منزل رسیده س
اما کوله بار عشقو احساس ابتدای جاده مانده س
این گونه فقط زنده زنده میمیرم
۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷ ۲ نظر
فریدون حیدریان

شب

شب است
هوا سرداست
دوباره مرا تنها گذاشتی
با این دل پرم و جای خالیت
تو خنده کنان با او روی تختی
من گریه کنان پشت پنجره ایستاده ام
چشم به جاده دوخته ام
که بازگردی
هر شب میدانم نمیایی
ولی بازم پشت پنجره ایستاده ام
نمیدونم واسه چی
همیشه عقب میمونم تو همه چی
من صادقانه پا میزارم جلو
تو با دروغ به سمتم میایی
هر چقدر خطاهایت را ببخشم
از رو نمیروی
مرا مقصر میدانی
لذت میبری
ضجر میدهی
چه بی رحم است
این شب که دارد
هستی ام را از هم میپاشد
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۲ ۱ نظر
فریدون حیدریان