تو تابستون به این گرمی و آروم
تو دل انگار بد جور بی قرارم
دلم سرد و زمستونی و پر برف
شبم تاریک و من در انتظارم
نشستم گوشه ای آروم و ساکت
شاید از آسمون جاری بشه مهر
شدم ترسوترین آدم تو دنیا
شاید عشقم طلسمم کرده با سحر
چشام دنیایی پر باغ و قشنگ دید
زمانی که به تو دل بسته بودم
چه ساده از دلش بیرونم انداخت
کسی که تا به جون وابسته بودم
هزار بارم اگر ترکم کنی باز
هوایی غیر تو تو این سرم نیست
اگر طردم کنی جز تو تو این دل
کسی اندازه تو بهترم نیست
کنارت بودم اما با چه نفرت
نگاهم کردی و رفتی تو ساده
اگر صدبار بدتر باز بشی بد
هنوزم تو سواری من پیاده
همیشه دیر میایی
همیشه زود میروی
چرا چنین میکنی
چه دیدی
چه شنیدی
میکشد مرا این دل سردی
چرا دستانم را نمیگری
نکند به آواز دیگری گوش میدهی
نکند میخواهی دوباره دورم بندازی
عشق را به عشق زیرشکم فروختی
هر زخمی بزنی
از روزگار میخوری
خسته نشدی
انقدر خنجرت را شوستی
دل خوشی برای من نگذاشتی
چرا هوای میکنی بعد میروی
کاش سخن نمیگفتی
این در درد را به روی عزیزانم باز نمیکردی
بگو او را به اندازه من دوست داری
یا به آغوش اجباری محکومی