یادگاری

همه چیز اینجاست

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

لی لی

خودکارم دارد نوک میزند

 

به دفترم

 

مغزم انگار کندوی زنبور ها شده

 

قلبم انگار لی لی بچه ها شده

 

دارن یکی یکی فرار میکنن

 

اونای که دوست بودن با من

 

این پل را میسوزانم

 

از این به گل نشستن متنفرم

 

پیاده کردن سرم

 

هر رنجی را که بگی

 

دلم واسه هر که سوخت

 

سوخت


لبخند دادم


زمین را بوسیدم

 

مرا کاشتن میان

 

سیلی از حرفهای ناگفته

 

برادر بودن

 

چرا من ندیدم

 

سایه شان چوب به دست بودن

 

دیاری میخواهم که نه چهره خندان ببینم

 

نه گریان

 

آنچه هست

 

فریبست

۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر
فریدون حیدریان

من و تو خدا


من کورم ولی در کار خود بینام

تو بینای ولی کوری

تو سرت به سنگ خورد فهمیدی

من میدانستم هر جا روی به خانه اولت بر میگردی

تنهای که طلوع کرد

انگار غروب نمیکند

کاش حافظه ام را از دست میدادم

مثل فیلم

فراموش میکردم تو را

و حتی خودم را

که دردناکس خاطراتت را داشته باشم

خودت را نه

خواستگار شادی بودم برایت پیش خدا

ولی نه شنیدم بله نشنیدم

با این که تنها خواسته ام ازش بود

مهرت را داد

خودت را نداد

دلگیرم از همه

یه وقتای هم از خدا

۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۲ نظر
فریدون حیدریان

زن


یه زن تو زندگیم دیدم

استوار تر از کوه

نجیب و پاک تر از فرشته

که وقتی میومد

غمامو شخم میزدو میرفت

دلش پاییزی بود

ولی برایم بهار می آورد

خودش خون گریه میکرد

اما برای من همیشه لبخند به لب داشت

در غار ظلمت در کما بودم

که با نور نیکش بیدارم کرد

روحم تشنه بود

آبش داد

به این جنازه جان دوباره داد

وقتی بود عشق واقعی بود

یه زن بود ولی از مردها مردتر بود

گویی فرشته ای در زمین بود

که برای چند ساعتم که شده جدا میشدم

از این زمینو زمینیان پست

۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۵ نظر
فریدون حیدریان