یادگاری

همه چیز اینجاست

۴۲۶ مطلب توسط «فریدون حیدریان» ثبت شده است

احمد8

هر روز صمیمی تر از دیروز میشدیم خراش های روحمان دردهای سالیان سال که به دوش میکشیدیم شبیه هم بود درد یکدیگر را میفهمیدیم از مادر و بچه به هم نزدیکتر بودیم زندگی من عوض شده بود طعم لبخند را هم او به طور کامل و هم من میچشیدیم من به او پیشنهاد دادم خانه اش را بفروشد چون همه وقتمان با هم میگذشت بیشتر منزل من بود چون حوض داشت احمد حوض را دوست داشت دلیلش را نمیگفت فقط میگفت حوض را دوست دارم قبول کرد اما چون آن منزل آوازه
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۷

ببینیم صاحاب کار چی میگه گفت باشه گفتم خدا نگهدار شب بخیر گفت همچنین صبح در خانه اش را زدم انگار پشت در آمده بود در را باز کرد رفتیم صاحاب کار او را پذیرفت احمد مثل من ساکت سر به زیر حرف گوش کن بود صاحاب کار گفت انگار کپی تویه تو راه برگشت به خانه بودیم بهش گفتم صاحاب کار از تو خوشش اومده لبخند شاد و خرمی زد منزل من رفتیم شب مهتابی بود هیزم را آتش زدیم سیب زمینی و چای خوردیم گفت و گو میکردیم میخندیدیم ستاره ها را نظاره میکردیم
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۶

فرزند بودم مادرم هم به اصرار والدینش عروس شد و مجبور بود از این شهر برود هفته به هفته به دیدارم میامد این هفته به هفته شد ماه به ماه و سال به سال الان سه سال است ندیدمش معلوم نیست زنده یا مرده است اقوام هم دیگر سمت من آفتابی نمیشن الان هم با پدر سوختگی زندگی میکنم کارگری میکنم خب برادر باید به منزل بروم استراحت کنم و فردا سر کار بروم امری نیست گفت کارگر نمیخوان گفتم نمیدانم اگر میل داری فردا صبح میام دنبالتان برویم
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۵

فهمیدم این ها یه مشت گرگ هستن که نیش و چنگالشان را مخفی کرده بودن از حق خود گذشتم چیز ناچیزی پول گرفتم پیشانی مادرم را بوسیدم و به این جا آمدم شما زندگی را چگونه گذراندی پدرم اعتیاد داشت و دستش کج بود با چند تا از دوستانش برای دزدی رفته بود دوستانش سهم او را گرفتن بعد با چوب و چماغ آن قدر زدنش که جان داد از مراسم چهلم پدرم به خانه برمیگشتم دیدم زنم که چهار ماه بود عقدش کرده بودم با مرد دیگری عشق بازی میکرد طلاق اش دادم تک
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۴

گفت از سربازی آمدم دیدم عشقم عروس شده و به شهر دیگه سفر کرده و بعد دو ماه پدرم تصادف کرد عمرش را به شما داد چهلم پدرم نرسیده بود که سر ارث جنگ و دعوا میان منو خواهر و برادرام شروع شد آن ها میخواستن سهم مرا بالا بکشن حتی برادرم قصد جانم را کرد خواهرم هم با شوهرش قصد جانم را کردن مادرم سکته کرد و فلج شد برادرم به عموها خاله ها دایی ها وعده داده بود که اگر ارث مرا بالا کشد به آنان هم چیزی میرسد دسته همه در یک کاسه بود بعد فوت پدرم
۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۳

ببخشید خواست برود گفتم این که کاری ندارد به منزلش رفتم من او را مثل دامادها بلند کردم تا لامپ را عوض کند گفت بمانید چای بخوریم ازش پرسیدم شما تا کی اینجا هستید گفت این ملک را خریدم گفتم تنهاید گفت آره شما چی گفتم آره نمیخواهم اوقاتتان را تلخ کنم حکایت این خانه را شنیدید گفت خانه ارواح گفتم آره گفت این مردم دیوانه ان دیوانه منم لبخند زدم و گفتم بالاخره یکی پیدا شد هم نظر من باشه شما چی شد به این جا کوچ کردی چای ریخت و
۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۲

میخواستن اجاق گاز را داخل ببرن من بدون آنکه آنان سخن بگویند گفتم پدر جان بذارید من کمکش میکنم اجاق گاز را با همسایه داخل بردیم هم سن و سال خودم بود از من تشکر کرد و گفت اسمم احمد است منم اسمم را گفتم و به خانه رفتم اندکی از غروب گذشته بود که کسی در زد در را باز کردم دیدم احمد است گفت شما چهارپایه دارید گفتم نه گفت ببخشید مزاحم شدم گفتم میخواهید چکار کنید شاید بتوانم کمکتان کنم گفت لامپ اتاق سوخته میخواستم تعویض اش بکنم
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۸ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد

صدای گنجشک ها به گوشم میرسید آفتاب روی صورتم افتاده بود پا شدم پنجره را باز کردم از باران دیشب زمین نمناک بود و آفتاب هوا را دلنشین کرده بود آشغال ها را برداشتم سر کوچه ببرم دیدم یه ماشین با اثاث کنار در همسایه ترمز زد تعجب کردم چون از بچگی که من اینجا بودم کسی در این خانه نمی نشست میگفتن این خانه خانه ارواح هست و همه کسانی که ساکن این کوچه بودن رفته بودن آشغال ها را گذاشتم به خانه برگشتم دیدم راننده ماشین پیرمرد بود
۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

فاک استوار

کاشت محبت
برداشت زرشک
دست بوسه مقدس وار
جواب فاک استوار
چه پاروها زدم به سوی پوچ
چه شمع ها روشن کردم برای هیچ
ای دل فاصله را بفهم
از خیال و خاطره دست بکش
گفته بودم این شوق بزرگ سراب است
از سر بی کسی با تو مانده است
دیدی آن نیمه جانت رفت
باز ماندی با این سکوت مزخرف
برای او تازه تر بهتر
برای تو کاغذ محرم تر
دورشو از این هیاهو
آدما اجرا میکنن فقط شو
بچسب به تنهایت
وقتی گنج داری همه هستن
وقتی رنج داری ثانیه ی نیستن
۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۱۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

نم باران جنون

قلم عاشق دروغ نمیگوید
نم باران جنون دارد
برای سخن همیشه مشگل دارد
غلط و درست را نمیشناسد
ز سردی معشوق میسوزد
خیس سر به دیوار میکوبد
با گرمی او میزند و میخواند و میرقصد
و بی نهایت دل تنگ میشود
دوریش او را میتراشید
سر درد به سرش میچسباند
یار خود را ملکه زیبای میبند
حتی به دست کاکتوسی او
با دل و جان بوسه میزند
عطرش را مقدس تر از باران بغل میکند
با او فقط میتواند سکوت را بشکند
غم را به مرگ برساند
از دنیای سیاه خود عبور کند
بال بزند
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۵۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان