یادگاری

همه چیز اینجاست

۴۲۶ مطلب توسط «فریدون حیدریان» ثبت شده است

دندان درد سر

دردی مثل درد دندان در سر دارم
کاش میشد مغزم را در بیارم
زمین و زمان با من چپن
آهای روزگار همه رقم شکنجه دیدم
بگذار دمی نفس راحت بکشم
این اشگ ها چرا تمام نمیشود از کجا میاین در عجبم
به نگاه ها حرف ها اعمال ها مشکوکم
خود آزارم
از همه چیز و همه کس برای فراموشی نا امیدم
بعضی از زخم ها تا ابد تازه میمانن
و تا گور به دنبالت میاین
زندگی برزخی برایت میسازن
به هیچ زبانی قابل بیان نیستن
انگار غریبه ای برای زمینیان و آسمانیان
۱۷ دی ۹۴ ، ۰۳:۰۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

خواب صلیبی

کف خانه دراز کشیدم
به حالت صلیب
زمانی طولانی خیره شدم
به سقف
خوابم برد
تو در کافه بودی با عشقت
به او هدیه دادی ساعت
گفتی دیگه دیر نکنی این پنج دقیقه سخت گذشت
با تن و چشم خیس بیدار شدم
چرخیدم به راست
سرت روی دستم بود
و لبخندی تمسخر آمیز به من زدی
چرخیدم به چپ
با چشم تر لبخند زدی
خیره شدم به سقف
کنار عشقت بودی با لباس سفید و دسته گل
صدای گفت بیا
گوشم را گرفتم
باز صدا میگفت بیا
خانه و حیاط را زیر و رو کردم
اثری از تو نبود
۱۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۸ ۱ نظر
فریدون حیدریان

تب سرد نفرین

باز پنهان شدی پشت یک خط گمنام
باز واژه نمیابم بفرستم
تو اون آدم سابق نیستی
فراموش کردی هر چه گفتی
دیروز تب گرم عشق
امروز تب سرد نفرین
چشمم قسم خورده
در بازی با چشم تو هم رکاب نشه
اشتهایم کور شده
برای دل سپردن دوباره
دستمال سرخ دیدی
رفتی
ذاتأ شلوار شلی
 جهنم این دنیا را میبنی
چون شر کاشتی
گفتی لیلی ام
دیدی لکاته شدی
گربه مرده تو حوض
چوب دو سر نجس
دست بالای دست بسیاره
بعد گذر زمان باز میفهی
بازنده اصلی خودتی
۱۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

بهمن بغض

از خیانت به خیانت رسیدی
از مرگ به بعد مرگ رسیدی
از درد پا نمیخوابی
با تمام کوچه ها گریه کردی
ولی باز زیر بهمن بغضی
در گذشته سیر میکنی
حال و آینده را نمیخواهی
روح زخمی که امروز میبنی
ثمره مهر بی حساب و کتاب و یه رنگی است
از خوب بودن دست میکشی
به خودت قول میدهی سنگ شوی
و وقتی حرف و نگاه پر مهر را میبنی
با خودت میگی شاید این مهر و نگاه باشد واقعی
ز خود بیزار میشوی
مانده ای
هر طرف باشی ضربه میخوری
در خواب و بیداری کابوس میبنی
۰۹ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۵ ۱ نظر
فریدون حیدریان

مرا از من گرفتن

بازی نکردم
چرا شکست سرم
صدای ساز نشنیدم
چرا رقصیدم
تهدید و خطر ندیدم
چرا فرار کردم
خودم را نمیشناسم
شاید مرده ام
مرا از من گرفتن
یه دیوانه تحویلم دادن
عقل من نیست
پاسخ گوی من کیست
یکی میگفت عقل نباشه بهتره
دنبالش نگرد ضرر داره
دیوانگی شادی آوره
بهترین راه برای گذر از غمه
گفتم جای نیست که غم نباشه
دیوانه از غم دیوانه میشه
انگشت نما میشه
عاقلان خوش ترن
از دیوانه ها محبوب ترن
سایه دارن
مثل ما تنها نیستن
۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۹ ۲ نظر
فریدون حیدریان

هیچ وقت یلدا نبودی

میترسم از سایه ام
از کفش های خیسم
از این دل بی اعتنا
از این روح تنها طلب
مرا فروخت به یه مشت گوشت
امروز هستم فقط چند کیلو گوشت
این در بسته
درها به رویم بست
گریه های یلدای داشتم شب یلدا
آغوش های یلدای داشتی شب یلدا
زمستان سرد
با دل و تن سرد
سخت میگذرد
آنچه از تو به من رسیده
یه مشت وعده نارسیده
روح من که پوسید
وقتی دیدم تو را بوسید
بعد تو او را بوسیدی
خوش باشی غم نازنین
من که میشم خیس
از ترس این کابوس لعنتی
۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان

امید خاطره آرزو رویا

میان دو مرد
همراه با لبخند
پشت سرت گنبدی زرد
روی سرت چادری نیمه سیاه و سفید
جلو پایت کبوترها چشم آدم میخوردن
از روی دستت ماهی ها پرواز میکردن
از درون زمین مارها رویدن
از آسمان ستاره ها پایین آمدن
به گنبد نگاه کردی دو نیم شد
به زمین نشستی رفتن دو مرد
گفتی
امید
خاطره
آرزو
رویا
گفتم امید هست
اما خاطره بد چیز یه
آرزو بد نیست
اما رویا یه چیز دیگه
سه شب پشت سر هم
تکرار شد این خواب و حرفهای درهم
بعد سه شب
رسید خبر رفتنت
۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر
فریدون حیدریان

حرف نگفته

گاهی که آرامم مینویسم
آرام تر میشم
گاهی که آرامم مینویسم
عصبانی میشم
گاهی که عصابنیم مینوسیم
عصبانی تر میشم
گاهی که عصبانیم مینویسم
آرام میشم
بعضی از حرف ها نوشته میشن
بعضی از حرف ها نوشته نمیشن
بعضی از حرف ها را باید گفت
بعضی از حرف ها را نمیشود گفت
عده ای با حرف های ناگفته میرن
عده ای با حرف های گفته میرن
عده ای با حرف های گفته میمانن
عده ای با حرف های ناگفته میمانن
کاش تمام حرف ها قابل بیان و نوشتن بود
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۳۳ ۲ نظر
فریدون حیدریان

قفس در میان قفس

مرغ عشق نرنجی از من و قفس
که تیر و سنگ و لاشخور و کرکس در انتظارن
بالت را از سر تفریح میشکنن
نفس ات را در هنگام سیری میکشن
مرا خود خواه نبین
لطفا قهر نکن
از آوازات محرومم مکن
مرا ببخش
اگر ناچار بودی گوش کنی به حرفای برزخیم
اگر در شب های سرد با تو قدم زدم
اگر بالت خیس شد از باران چشمم
تو در میان قفس من قفس داری
فکر نکن من دارم آزادی
هر چه که به چشم میبنی باور نکن
گاهی سیب سرخ کرم دارد در درون
گاهی ماهی عشق میکند با تنگ
۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۹ ۱ نظر
فریدون حیدریان

درک از زندگی

یه دسته از آدما
درک شون از زندگی
به اندازه غریزه شونه
یه دسته دیگه از آدما
درک شون از زندگی
به اندازه حرف دلشونه
دسته اول معولا
میرسن به خواسته شون
و حتی از انسانیت میگذرن
اما از نبود احساس رنج میبرن
دسته دوم معمولا
به خواسته شون نمیرسن
از تنهای رنج میبرن
و حتی همه چیز را بی روح میبنن
هر دو دسته با شکنجه روحی در جنگ ان
تن آدمی باید مال عشق آدمی باشد
خوشبختی در نبود عشق نیست
عشق باشد تن و روح آدم پاییزی نمیشود
۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۴ ۱ نظر
فریدون حیدریان