دور از منی و میتپی
تو شاهرگِ روحِ منی
ریشه داری و نمیدونم
که قلبِ اولمی یا دوممی
دور از منی و میتپی
تو شاهرگِ روحِ منی
ریشه داری و نمیدونم
که قلبِ اولمی یا دوممی
هنوزم قصهام با تو
با پاهایِ سراب پوشم
هنوزم من رازِ لبهاتو
تُو گوشِ لبام میخونم
هنوزم به چشمام امید میدی
که طلوعِ گنجِ بیرنجی
هنوزم یه خیالِ روشن و گرمی
میونِ سردیِ این روزای بیرنگی
نمیدانم از کجا آغاز شدی
یا چرا نیامده جان شدی
من سکوت بودم و تاریکترین
تو سلام گفتی و ماه شدی
بعدِ آن همه تنهایی
همین که نگاهت میکنم
دلِ رنج دیدهام میگوید
گنج پیدا کردهای