ماهِ شب و روزم
برایِ منِ دورافتاده
پناهی نیست به جز خیالت
پاییز است
آلبالوی یخزده میخورم
به یاد گوشواره تو
به چه امید
در این بیابانِ سبزپوش
جوانه زند عطرِ گل
شبِ گیسوی تو
از دستِ من
ماه شدن میخواهد
غمم این است
که غمم در سینه
مرواریدِ صدف نیست
جانا
من از خود سبز شدهام
یا از بذرِ نگاهت
سکوتشناسِ من
تنهایی به قلب میزند
آنگاه که میانِ هزار دوری دارمت
هم گِل و هم جانم
خبر داری که از غریبی ما
خون به دلِ ماه افتاد
حتی اگر نباشی
دوست داشتنِ تو
حقِ من است
ما انسانِ بیزبان
که سلام آغوش
و بوسه خداحافظ