سلام پشیمانی به لب داشت

گلی خونین به دست داشت

اشگ هایش جلو تر از پاهایش میرخت

که ناگهان با زانو به زمین نشست

سرش پایین بود

شانه هایش میلرزید

کنارش زانو زدم

دستش را با دستمالی که خودش دوخته بود بستم

سخنی نگفت

سخن نگفتم

موهای تنم سیخ شده بود

این سکوت شکنجه وار حدود یه ساعت پاده شاهی میکرد

انگار برای کشتن غرورش آمده بود

انگار این بار از راه دوستی برای دوستی آمده بود

حسی عجیب به من میگفت

آمده برای همیشه بماند