کاغذ زیر دستم مقدس است
فرش افکار من است
قلم توی دستم مقدس است
دوست ماندگار من است
اما گاهی واژه ها همراه دل من نیست
و گاهی بی راهه ها راه من است
وقتی فرشته ذهنم هرزه شد
ریشه قلبم کشته شد
و در هر طلوع و غروب من حسرت است
و در هر دم و بازدم من بوی بغض است
دیگه ساده گی از سرم پریده
دیگه اسباب بازی نیستم تو دست یه هرزه
باید رو به رومو ببینم
از گذشته ام درس بگیرم
دل به هر کس ندهم ساده
بجنگم با سواره
حتی اگه بودم پیاده