سی سالگی
شمع فوت میکنم
بی هیچ آرزو
کام از غمِ تو بردم
در مهلکه و شادی
هم دیو صفت گشتم
هم بچهِ هر بازی
صبح
اشکِ غم و شوق
از خوابِ آغوشِ تو
بیا بغلم
که قلبم با قلبت حرف داره
یادِ یاران سینه زیبا می کند
در بهاران عشق غوغا می کند
یک دمِ نوروز و هفت سینِ کهن
جانِ ایران را چه پویا می کند
باران و خاطره
روی لب و پنجره
دوری و در دل جوانه میزنی
جان با تنِ سردش سوخت
یک شهرِ سکوت لب دوخت
آه از بی کسی و اذانِ قتل و باران
بازم پدری پشت درِ داری سوخت
قلب نفس نفس
خیره به تو
لب قفس قفس
از گفت و گو
دل از من گرفت و دلبری کرد
ماه شد و از دور ستمگری کرد