دوری و در دل جوانه میزنی
جان با تنِ سردش سوخت
یک شهرِ سکوت لب دوخت
آه از بی کسی و اذانِ قتل و باران
بازم پدری پشت درِ داری سوخت
هنگامِ رقصِ موی تو
خون در رگم شراب می شود
خواهم که هی فریاد زنم
شراب منم آدم نی ام
تو مرا سایه و نوری
تو مرا راهِ عبوری
به دلم نشانه دادی
که همیشه خانه بودی
این دل
سینه ام را
خانهِ خود نمیداند
در بند است و
تقلا میکند
سوی تو آید
ما که از آغاز پایانیم
چرا سخت بگیریم از آغاز
مگر در تب و تابِ زندگی چیست
که هر بد شعله ورِ سنگی
و هر نیک خاکسترِ خونی
به دشواری دلم را دوست دارم
من از او نیش و نوش بسیار دارم
شباهنگام رویا نثارم میکند
چو صبح آید بسترم خالی گذارد