یادگاری

همه چیز اینجاست

۴۴۴ مطلب توسط «فریدون حیدریان» ثبت شده است

پرنده


پرنده خوش به حالت که در آسمانی

هیچ از رسم زمین ندانی

ما زمینیان هم از لبخند دوست میترسیم

هم از لبخند دشمن

اینجا یکی گوشت تو سطلع آشغالشه

یکی هم رنگ استخونو ندیده

و شهر ما دشمن ماست

و هیشکی ماه و ستاره رو با هم نداره

و تا خوشبختی طلوع کنه

یه عمر طول میکشه

و شبا دلت میشه غم دیده

چشات میشه نم دیده

ذهنت درگیره حتی تو مسئله های حل شده

و تنهات که گذاشتن میگن

به خدا نزدیک تری

و رسم ما سنگ کاغذ قیچیه

خدایا یا بسوز

یا بساز زندگی را

۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

مادر


مادر تویی هم مسیر منه بی مسیر

تویی رفیق شب بیداریم

از این دنیا دل خوشی ندارم

تویی فقط دلخوشیم

دریای دلم طوفانی بود

وقتی نبودی فقط یادت بود

تو که نیستی همیشه یه درد تو وجودم هست

که نمیشه ولش کردو رفت

باشی غمی نیست

دعا کن به خدایت بگو

دیگه حکمتشو نمیخوام

شادی میخوام

بگو راضی نیستم به رضایش

پای برای رفتن جایی برای ماندن میخوام

نمیدانم کفر نوشتم

یا حرف دلم را

شاید این همان نوشته هایی هست که بالا آوردم

و دوباره خوردم

۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۱ نظر
فریدون حیدریان

مصنوعی


مشترک دست کشیدیم از هم

در آغوشی مصنوعی بیدار ماندیم به یاد هم

یکی میسوخت با درد ژنتیکی

گاهی هم کودکانه شاد میشد با رویایی تو خالی

آرام میشد با بارانی که بود مسکنی موقعتی

یکی خوشبخت بود اما بدون هیچ عشقی

از درون بود خرابه ای از بیرون بود تماشایی

دل خوش به دیداری بود که داشت بغضی پاک نشدنی

از گذشته به دوش داشت کینه ای فراموش نشدنی

زندگانی برای ما سلامی بود که بوی خدانگهدار میداد

کلامی بود که ما از سخن گفتن دور بودیم

۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر
فریدون حیدریان

عشقم


یادته کفترا رو دونه مید ادیم

 ازدست هم دیگه آب میخوردیم

شب تا صبح دعا میکردیم

زود صبح بشه همو ببینیم

نون کباب ببربازی میکردیم

هرکی میگفت آخ دستو میبوسیدیم

عکس همو دماغ بزرگ میکشیدم

دعوامون میشد سراینکه بذاراول موهات من شونه کنم

قهرمیکردیم

بند کفشامو میبستیدی به هم

چقدرخندیدی وقتی دیدی نمیتونستم

کفشامو از تو حوض بردارم

بهت میگفتم برم

میگفتی کجا ؟ میگفتم قربونتون

میگفتی نمیدم

میگفتم چیو؟

میگفتی یه تارموتو به دنیا

۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۵ ۲ نظر
فریدون حیدریان

جزیره


پاک نمی شود سم فکرت از سرم

 لذت رویای تنت سفر نمی کند ازتنم

مرا زخم میزند کابوس

 تو را غریزه میکشاند به آغوش

 درنبودت هر روز میزاید نفرت

هر روز ازهم میدرد روح بخیه خورده ام

لبای کوک خورده را آتش زدی

 پنجره نگاه ام را غروب کردی

 ربودی اعتماد را در این گلو ریختی خرده شیشه را 

دگر داد و بیداد کمک نمیکنم

برای خلاصی از تنهایی جزیره مانندم

 باید نسبت به گذشته به امروز به فردا بی تفاوت باشم

 دراین جزیره دوست ندارم 

ردپای حسرتی دیگر ببینم


۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۲ نظر
فریدون حیدریان

خنجر

همیشه دیر میایی

 

همیشه زود میروی

 

چرا چنین میکنی

 

چه دیدی

 

چه شنیدی

 

میکشد مرا این دل سردی

 

چرا دستانم را نمیگری

 

نکند به آواز دیگری گوش میدهی

 

نکند میخواهی دوباره دورم بندازی

 

عشق را به عشق زیرشکم فروختی

 

هر زخمی بزنی

 

از روزگار میخوری

 

خسته نشدی

 

انقدر خنجرت را شوستی

 

دل خوشی برای من نگذاشتی

 

چرا هوای میکنی بعد میروی

 

کاش سخن نمیگفتی

 

این در درد را به روی عزیزانم باز نمیکردی

 

بگو او را به اندازه من دوست داری

 

یا به آغوش اجباری محکومی

 

۰۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۵۳ ۱ نظر
فریدون حیدریان

لی لی

خودکارم دارد نوک میزند

 

به دفترم

 

مغزم انگار کندوی زنبور ها شده

 

قلبم انگار لی لی بچه ها شده

 

دارن یکی یکی فرار میکنن

 

اونای که دوست بودن با من

 

این پل را میسوزانم

 

از این به گل نشستن متنفرم

 

پیاده کردن سرم

 

هر رنجی را که بگی

 

دلم واسه هر که سوخت

 

سوخت


لبخند دادم


زمین را بوسیدم

 

مرا کاشتن میان

 

سیلی از حرفهای ناگفته

 

برادر بودن

 

چرا من ندیدم

 

سایه شان چوب به دست بودن

 

دیاری میخواهم که نه چهره خندان ببینم

 

نه گریان

 

آنچه هست

 

فریبست

۰۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر
فریدون حیدریان

من و تو خدا


من کورم ولی در کار خود بینام

تو بینای ولی کوری

تو سرت به سنگ خورد فهمیدی

من میدانستم هر جا روی به خانه اولت بر میگردی

تنهای که طلوع کرد

انگار غروب نمیکند

کاش حافظه ام را از دست میدادم

مثل فیلم

فراموش میکردم تو را

و حتی خودم را

که دردناکس خاطراتت را داشته باشم

خودت را نه

خواستگار شادی بودم برایت پیش خدا

ولی نه شنیدم بله نشنیدم

با این که تنها خواسته ام ازش بود

مهرت را داد

خودت را نداد

دلگیرم از همه

یه وقتای هم از خدا

۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۲ نظر
فریدون حیدریان

زن


یه زن تو زندگیم دیدم

استوار تر از کوه

نجیب و پاک تر از فرشته

که وقتی میومد

غمامو شخم میزدو میرفت

دلش پاییزی بود

ولی برایم بهار می آورد

خودش خون گریه میکرد

اما برای من همیشه لبخند به لب داشت

در غار ظلمت در کما بودم

که با نور نیکش بیدارم کرد

روحم تشنه بود

آبش داد

به این جنازه جان دوباره داد

وقتی بود عشق واقعی بود

یه زن بود ولی از مردها مردتر بود

گویی فرشته ای در زمین بود

که برای چند ساعتم که شده جدا میشدم

از این زمینو زمینیان پست

۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۵ نظر
فریدون حیدریان

بی پدر

                                    

   این روز ها دورم را پیله ی فرا گرفته

به اسم خاطرات کودکی

انبوهی حسرت دارد

اندکی شادی

آنچه به جدیت میگفت شوخی شد

آنچه محض خنده بود حقیقت شد

این بار برای بدریغ کردنت

نه دعا دارم نه نفرت

از این به بعد این مرد بی پدر

قصه اش به سوی دیگر پیش میرود

بدان

دلی که یک بار زیر پا بشکند

برایش فرقی نمیکند

زیر پای یک لشگر باشد

یا نوازشگری کنارش باشد

درد و دلی که شنونده نداشته باشد

برایش فرقی نمیکند

سکوتی تهی باشد

یا فریادی کر کننده باشد

 

۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان