شکست
و تازه فهمیدند
که لیوان بود
خاکِ زیرِ پا گوید
که عاقبت در آغوشِ منی
هر چه خواهی بکن
که در زندانِ من نیست رهایی
با خرافه ریشه کرده
و معجزه خواه از هیچ مانده
خود برای خود بن بست ساخته
و سنگی به پنجره ها نزده
آنچنان آرام تر از مرگِ سکوت
با ستاره ها نظربازی میکند
که نمیدانم فارغ از غوغایِ جهان است
یا غرق در اوضاعِ جهان
سرم کوه و
دلم دشت و
دیده ام
ابرِ سکوت
...
درخت و سبزه نمیدهی ؟
باران و چشمه چطور ؟
من پرنده و امید میخواهم
نقاشِ ترور
در خویش میگریم دگر
اشکم رفیقِ راه نیست
گویی که درد این وطن
با هیچ مرهم ساز نیست
...
صندوقِ رای و نوکران
بازی و بازیگر همان
امید برای آن سراب
با یک کلاه ساده لوحان
...
از یاد بردید خون و دار
آبان و قتلِ بی کران
رای تو هست تمدیدِ خون
خون بازی یا خورنده آن