یار تن ماه سیاه پوش من
محو موسیقی باران
من در آغوش سکوتِ
لذتی بی اَمان
...
او سراسر دوستی و شیرینی چای
من منتظر رود سیاه زیر روسری
او دست به روی دست من
من حس آزادی کنار عاشقی
...
او سخن خوش و
من خوش شنو
او رود سیاه و
من مست موج او
یار تن ماه سیاه پوش من
محو موسیقی باران
من در آغوش سکوتِ
لذتی بی اَمان
...
او سراسر دوستی و شیرینی چای
من منتظر رود سیاه زیر روسری
او دست به روی دست من
من حس آزادی کنار عاشقی
...
او سخن خوش و
من خوش شنو
او رود سیاه و
من مست موج او
در این تیغ زار پنبه مانند
الماس های چشم سایه ام جاری
من ریشه سوخته ام عزیز
زمستان و بهارم بی معنی
اما درخت سبز دروغ مانده ام
تا غم به غمت اضافه نکنم عزیز
من کور ؟
یا شب است که همیشه هست ؟
سخن بگو نترس
حال من یا وطن کدام بدتر است ؟
...
تو لال ؟
یا خطر بهمن در کمین است ؟
تو فقط بنویس
زبان نوشته و جان تو عزیزتر است
...
من ساکن ؟
نه زندگی کوه یخ زده است
من خسته از سُر خوردنم
راستی بهار را که کشت؟
...
ما فقیر ؟
نه کبریت زیر نفت ما است
و او که بشکه بشکه میخورد
گوید غناعت کنیم
که سادگی زیباست
تو بوی شعری
تو لبخند بارانی
تو اشک سه تاری
تو تپیدن دلی
...
تو روح سیگاری
تو ماه شب عاشقانه ای
تو هوای پروازی
تو رقص بوسه ای
...
تو علت نفسی
تو آغوش گلستانی
تو عشق خالصی
تو تمام دنیای منی
سوار بر اسب خیال دل
در میان ابر خاطره ها میتازد
هیچ نمیگوید و پنهان از او میبنم
آسمان لب او رنگین کمان میسازد
یکی بر دار بسم الله
یکی پی نان الحمد الله
یکی در زندان الهی العفو
یکی زیر خاک صلوات
...
چهار سطر بالا
تابوت روح و جسم ما
ترکیب دین و سیاست
ریشه اصلی درد ما
...
سخن کوتاه میکنم
میدانم که میدانید
نوشتم که شاید کم کنم
یک قطره از ابر بارانم
باز حرف من خفه شد
باز برف کاغذی مچاله شد
باز رفت بازی کند
با این من پیچیده به خود
...
باز سم زمان
کار خود میکند
باز خون دلم
سیاه زغال میشود
...
باز خاطره های دور و نزدیک
کم رنگ و پر رنگ میشود
باز کبوتر با کبوتر باز با باز
از چاه بی درد میرسد
گنگ و مه آلود است
انگار از جنس آدم نیست
شب ها همیشه بد خواب
حتما دلش با من نیست
...
گاه در اوج لذت با من
بغض پنهانی است
گاه در اوج خشم با من
لبخند ناگهانی است
...
او از کم رنگی به بی رنگی رسیده
روح آواره او درون بن بست
من شروع جداییم یا خیانت
عشق ما به همین رفتن رسیده
لبخند جوانه نزد در من
ببین گریه زار همیشه گِلم
و داغم از خون داغی که ریخت
من آه بغض به مرگ رسیده دلم
...
و شب کوره دلم خون میگرید
و آهسته آهسته خود کابوس میشوم
کابوسی که با بوسه مرگ به دنیا میاید
تا در سکوت نیش دار آغوش گور بخوابد
...
و بیداری خیس نفس نفس زنان میخندد
تا به بد و بدتر شک کنم
آه من گریه زار همیشه گِلم
کاش نبودم کاش تغییر کنم کاش بمیرم
سنگ در جیب من
چاقو در جیب تو
ترس در سینه من
سنگ در سینه تو
...
تو برای عشق میجنگی
من برای عشق میجنگم
تو دل چاقو زدن داری
من پی پایان بازی
...
ما هر دو برادر بودیم
فکر میکردی به اینجا برسیم؟
قرار مشت بود و مشت
چرا سنگ و چاقو داریم؟