من مرد بارانم
بر تن خیابان میبارم
اما پنهانی و بی صدا
زمانی که شهر خواب است
...
من غم نان مردم دارم
رخت عزای شهر بر تن دارم
رخت عزای که انگار دائمی است
و قصد سوزاندن دارد و نمی سوزد
...
من دل تنگ رقص و شادی شهرم
دل تنگ رهایی پرنده گان بی آسمانم
دل تنگ یک صبح بی آه ام