یادگاری

همه چیز اینجاست

... بیست و پنج ...

من مرد بارانم

بر تن خیابان میبارم

اما پنهانی و بی صدا

زمانی که شهر خواب است

...

من غم نان مردم دارم

رخت عزای شهر بر تن دارم

رخت عزای که انگار دائمی است

و قصد سوزاندن دارد و نمی سوزد

...

من دل تنگ رقص و شادی شهرم

دل تنگ رهایی پرنده گان بی آسمانم

دل تنگ یک صبح بی آه ام

۱۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۱۹ ۱ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و چهار ...

قصیده، غزل، دو بیتی، نو، سپید ...

گرد زخم های بی سنگرم حلقه زدند

تا با موجی از شوق و غم

شعله یادت را کوهی از آتش کنند

و هزار خاطره من دیروز را

زنده کنند و دود

...

قصیده، غزل، دو بیتی، نو، سپید ...

همچو شاخه جوان شکسته شده ام

من لانه عشق بودم و دگر هیچ ام

و برگ های امیدم قصد سفر دارند

و من مشتاق کبریت و خواب ابدی ام

۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و سه ...

درست است

پاییز سرطان گرفته است

اما زمستان سیاه سفید

تو دزد جان پاییز نیستی

بهار پر گریه

کلاه گیس پاییز میشود

و تابستان

شکل دیگری از پاییز است

و پاییز

باز همان پاییز میشود

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و دو ...

وقتی قراره ماه من

به صورتم بتابه باز

من دم در منتظرم

مثل ستاره واسه شب

...

اما بهار از تنم میره

پاییز توو دلم جون میگیره

بازی اونو انتظار

این دل و هی بازی میده

...

منتظر یه قطره نورم

خیره شدم به گوشی انگاری کورم

هم لالمو هم گیجم

دلمو دارم میپیچم

...

اما تا از راه میرسه

نقاب به صورت میزنم

با هم میریم رو کاناپه

انگار منو کوک میکنه

میگه بهم فقط بگو

رسیدی از راه تو تازه

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۴:۲۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و یک ...

خیال تو میدهد دل مرا بازی

بازیگری و داده ای مرا بازی

خانه من در شهر معروف است

داده چراغ خانه با لبت مرا بازی

۱۸ دی ۹۸ ، ۱۶:۳۱ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست ...

شنید و شنیدم

گفت و گفتم

اولش باورم نمیشد

که میخندم بعد زنگ زدنم

 

دل انزوا طلب من

بعد سال ها تاریکی

روشن شده و میخنده

مثل مجنون با لیلی

۰۹ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... نوزده ...

آتشم که میسوزانم

بسوزی شهر که سوختم

یه عمر دیده نشدم توو تاریکی

خوب ببین که روشن روشنم

 

مانده ام چه کنم

صدای ما که به گوشتان نرسید

چرا باز فکر شکارین

گرگ های سیر دندان تیز

 

مرگ و دار و زندان

مساوی با این زندگی

صبر یعنی حماقت

امیدی نیست در برده گی

۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... هیجده ...

زبان گفتگو ندارم

من لال مادر زادم

نوشتم و عاشقش شدم

به لطف دنیای مجازیم

 

میخواهد مرا ببیند

بهانه پشت بهانه میارم

همین روز ها قید مرا میزند

جرئت گفتن حقیقت را ندارم

 

کاش مثل من بود

مرا میفهمید

میترسم مثل قبلی نماند

میترسم تنها بمانم

۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... هفده ...

چیدم روی تخت خواب

لباس های تو را

دست کشیدم روی دکمه ها

با چشم خیس بسته ام

 

رویا به رویا بودی

در آغوش من خسته

و بعد به دنیام اضافه شدی

مثل وقتی که واقعا هستی

۱۹ آبان ۹۸ ، ۰۳:۲۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... شانزده ...

دیروز امروز فردا

تو تو تو

لعنت به من اما

چرا همیشه تو

 

شب خواسته یا ناخواسته

میاید فکر تو

و در میان شعرهام همیشه هست

رد پای سیاه تو

 

چرا آنقدر رفتی و دور شدی

که دیر هم نمیرسم به تو

من و تو ما نبودیم و نمیشویم

اما تا ابد تو

۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۱:۲۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان