سوار بر اسب خیال دل
در میان ابر خاطره ها میتازد
هیچ نمیگوید و پنهان از او میبنم
آسمان لب او رنگین کمان میسازد
سوار بر اسب خیال دل
در میان ابر خاطره ها میتازد
هیچ نمیگوید و پنهان از او میبنم
آسمان لب او رنگین کمان میسازد
یکی بر دار بسم الله
یکی پی نان الحمد الله
یکی در زندان الهی العفو
یکی زیر خاک صلوات
...
چهار سطر بالا
تابوت روح و جسم ما
ترکیب دین و سیاست
ریشه اصلی درد ما
...
سخن کوتاه میکنم
میدانم که میدانید
نوشتم که شاید کم کنم
یک قطره از ابر بارانم
باز حرف من خفه شد
باز برف کاغذی مچاله شد
باز رفت بازی کند
با این من پیچیده به خود
...
باز سم زمان
کار خود میکند
باز خون دلم
سیاه زغال میشود
...
باز خاطره های دور و نزدیک
کم رنگ و پر رنگ میشود
باز کبوتر با کبوتر باز با باز
از چاه بی درد میرسد
گنگ و مه آلود است
انگار از جنس آدم نیست
شب ها همیشه بد خواب
حتما دلش با من نیست
...
گاه در اوج لذت با من
بغض پنهانی است
گاه در اوج خشم با من
لبخند ناگهانی است
...
او از کم رنگی به بی رنگی رسیده
روح آواره او درون بن بست
من شروع جداییم یا خیانت
عشق ما به همین رفتن رسیده
لبخند جوانه نزد در من
ببین گریه زار همیشه گِلم
و داغم از خون داغی که ریخت
من آه بغض به مرگ رسیده دلم
...
و شب کوره دلم خون میگرید
و آهسته آهسته خود کابوس میشوم
کابوسی که با بوسه مرگ به دنیا میاید
تا در سکوت نیش دار آغوش گور بخوابد
...
و بیداری خیس نفس نفس زنان میخندد
تا به بد و بدتر شک کنم
آه من گریه زار همیشه گِلم
کاش نبودم کاش تغییر کنم کاش بمیرم
سنگ در جیب من
چاقو در جیب تو
ترس در سینه من
سنگ در سینه تو
...
تو برای عشق میجنگی
من برای عشق میجنگم
تو دل چاقو زدن داری
من پی پایان بازی
...
ما هر دو برادر بودیم
فکر میکردی به اینجا برسیم؟
قرار مشت بود و مشت
چرا سنگ و چاقو داریم؟
خاکستر پیری در سینه ام نفس میکشد
که بعد، نیمه شب ها میخندد
به یاد آنکه کبریت زد و صبر کرد
تا دود ببیند و لا به لای گریه بخندد
در من پیرمرد مو سفیدی است
که مشت لرزانی شده تا مشت بزند
او فندک به سیگار روشن میزند
او آدم کوکی شهر فریب نیست
...
و زنجیر کلمات یارش
سخت گلویش را فشرده
و آهوی چشمان یارش
گرگ شده و دریده
...
و هر کس که او را میبیند
آهسته دلش میگیرد
و به دیگری میگوید
ببین او را دزدانه میگرید
ابر سرخ چشم من
بر شهر سوخته دلم ببار
و سفر کن لطفاً
که تو را ببیند بغض میکند
...
ابر سرخ چشم من
با مهربانم مهربان باش
بگذار زود تر او را ببینم
بگذار که واقعی بخندد
...
ابر سرخ چشم من
نبین ابری از جنس تو ندارد
او خود صدف شکسته مرده است
او پیر دل و بی عصا هست
آشفته دلم خفته به زاری
افسوس تو هم حاصل آهی
دیروز چه خوش خوشان بودی
امروز چرا دل میتراشی
...
ما را قراری بود فراری
پول است که میدهد بازی؟
آنجا سراب است نیست آبی
چشمه منم چرا تو خوابی
...
آشفته دلم تو بیقراری
گویی بپرس از او کجایی
گویم مگر به خواب بینی
حرفی بزنم به آن فراری