خاکستر پیری در سینه ام نفس میکشد
که بعد، نیمه شب ها میخندد
به یاد آنکه کبریت زد و صبر کرد
تا دود ببیند و لا به لای گریه بخندد
خاکستر پیری در سینه ام نفس میکشد
که بعد، نیمه شب ها میخندد
به یاد آنکه کبریت زد و صبر کرد
تا دود ببیند و لا به لای گریه بخندد
در من پیرمرد مو سفیدی است
که مشت لرزانی شده تا مشت بزند
او فندک به سیگار روشن میزند
او آدم کوکی شهر فریب نیست
...
و زنجیر کلمات یارش
سخت گلویش را فشرده
و آهوی چشمان یارش
گرگ شده و دریده
...
و هر کس که او را میبیند
آهسته دلش میگیرد
و به دیگری میگوید
ببین او را دزدانه میگرید
ابر سرخ چشم من
بر شهر سوخته دلم ببار
و سفر کن لطفاً
که تو را ببیند بغض میکند
...
ابر سرخ چشم من
با مهربانم مهربان باش
بگذار زود تر او را ببینم
بگذار که واقعی بخندد
...
ابر سرخ چشم من
نبین ابری از جنس تو ندارد
او خود صدف شکسته مرده است
او پیر دل و بی عصا هست
آشفته دلم خفته به زاری
افسوس تو هم حاصل آهی
دیروز چه خوش خوشان بودی
امروز چرا دل میتراشی
...
ما را قراری بود فراری
پول است که میدهد بازی؟
آنجا سراب است نیست آبی
چشمه منم چرا تو خوابی
...
آشفته دلم تو بیقراری
گویی بپرس از او کجایی
گویم مگر به خواب بینی
حرفی بزنم به آن فراری
آغوش دوستی مرا بغل گرفت
دوستی که نام دیگر عشق است
و شنید مرا و جوانه امیدم را
آب داد تا درخت بشود
...
حال رنگ و بو دارم
بارانم برای خود بهاری دارد
حال مثل یک کودک شادم
که کیک و شمع تولد دارد
...
آغوش دوستی مرا بغل گرفت
تا آسمان سکوت آبی دلم
پرواز ببیند و پر بزند
پرواز ببیند و پر بزند
پشت سر و رو به رو
قطار قطار تاریکی
تقویم من مو به مو
نفس نفس کویری
...
خودکار من دم به دم
سرفه سرفه دلتنگی
چشم من ابر به ابر
باران باران جدایی
...
کاغذ من خط به خط
منتظر عاشقی
گیسوی من موج به موج
در سفر آغوشی
دهان من بو به بو
خاموشی و خاموشی
آمدی و طلوع کردم
دیگر نامرئی نیستم
آمدی و بال دارم
دیگر پیاده نیستم
...
آمدی و آسمانم شدی
دیگر پرنده قفسی نیستم
آمدی و بذر خنده کاشتی
دیگر لب کویری نیستم
...
آمدی و بهشت دیدم
دیگر اهل بندگی نیستم
آمدی و صلح دارم
دیگر پشت سنگری نیستم
به پایان نزدیک تر شدم
به آن تاریکی عظیم
که مستانه منتظر است
آغوش بگیرد و بخوابد
...
به پایان نزدیک تر شدم
به آن پوچی هم رنگ زندگی
که لحظه لحظه میمیرد
تا جاودان بماند
...
به پایان نزدیک تر شدم
به آن مقصد اجباری
که دل میخواهد
نفس بکشد پنهانی
زندگی مانند چرخش زمین
لذت و غمی تکراری
اما تو تکراری نمیشوی
تو لذتی بی تکراری
...
و ما باید بخوابیم
تا دنیای تکراری بخوابد
و ما باید بخوابیم
تا دنیای دیگری بسازیم
...
اما صدای تو داد میزند
که زیر باران باریده ای
که مرده ای
تا زخم را مرهم کنی
اما صدای تو داد میزند
که امشب شب طلوع دنیا نیست
که امشب شب سوگ واری تکرار است
ای غم زیبا
غوغا به پا کرده ای
گیجی رفته از دیار من
مستی شده همنشین سایه ام
و چه بخواهی چه نخواهی
نشسته ای به دلم
...
ای غم زیبا
گاه و بی گاه
در خواب و بیداری
سفرهایی خیالی با تو دارم
من با قطاری پر گل
از اقیانوسی ستاره عبور کرده ام
و گیسوی روح بخشت را
که پر مروارید بود بافتم
...
ای غم زیبا
سفرهای خیالی ام
هر چه که بوده و هست
زیبا تر از دیدنت نیست