یادگاری

همه چیز اینجاست

. سی و یک .

آغوش دوستی مرا بغل گرفت

دوستی که نام دیگر عشق است

و شنید مرا و جوانه امیدم را

آب داد تا درخت بشود

...

حال رنگ و بو دارم

بارانم برای خود بهاری دارد

حال مثل یک کودک شادم

که کیک و شمع تولد دارد

...

آغوش دوستی مرا بغل گرفت

تا آسمان سکوت آبی دلم

پرواز ببیند و پر بزند

پرواز ببیند و پر بزند

۲۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۲۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... سی ...

پشت سر و رو به رو

قطار قطار تاریکی

تقویم من مو به مو

نفس نفس کویری

...

خودکار من دم به دم

سرفه سرفه دلتنگی

چشم من ابر به ابر

باران باران جدایی

...

کاغذ من خط به خط

منتظر عاشقی

گیسوی من موج به موج

در سفر آغوشی

دهان من بو به بو

خاموشی و خاموشی

۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۳۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و نه ...

آمدی و طلوع کردم

دیگر نامرئی نیستم

آمدی و بال دارم

دیگر پیاده نیستم

...

آمدی و آسمانم شدی

دیگر پرنده قفسی نیستم

آمدی و بذر خنده کاشتی

دیگر لب کویری نیستم

...

آمدی و بهشت دیدم

دیگر اهل بندگی نیستم

آمدی و صلح دارم

دیگر پشت سنگری نیستم

۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و هشت ...

به پایان نزدیک تر شدم

به آن تاریکی عظیم

که مستانه منتظر است

آغوش بگیرد و بخوابد

...

به پایان نزدیک تر شدم

به آن پوچی هم رنگ زندگی

که لحظه لحظه میمیرد

تا جاودان بماند

...

به پایان نزدیک تر شدم

به آن مقصد اجباری

که دل میخواهد

نفس بکشد پنهانی

۲۷ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۴۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و هفت ...

زندگی مانند چرخش زمین

لذت و غمی تکراری

اما تو تکراری نمیشوی

تو لذتی بی تکراری

...

و ما باید بخوابیم

تا دنیای تکراری بخوابد

و ما باید بخوابیم

تا دنیای دیگری بسازیم

...

اما صدای تو داد میزند

که زیر باران باریده ای

که مرده ای

تا زخم را مرهم کنی

اما صدای تو داد میزند

که امشب شب طلوع دنیا نیست

که امشب شب سوگ واری تکرار است

۲۱ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و شش ...

ای غم زیبا

غوغا به پا کرده ای

گیجی رفته از دیار من

مستی شده همنشین سایه ام

و چه بخواهی چه نخواهی

نشسته ای به دلم

...

ای غم زیبا

گاه و بی گاه

در خواب و بیداری

سفرهایی خیالی با تو دارم

من با قطاری پر گل

از اقیانوسی ستاره عبور کرده ام

و گیسوی روح بخشت را

که پر مروارید بود بافتم

...

ای غم زیبا

سفرهای خیالی ام

هر چه که بوده و هست

زیبا تر از دیدنت نیست

۱۴ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۳۷ ۱ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و پنج ...

من مرد بارانم

بر تن خیابان میبارم

اما پنهانی و بی صدا

زمانی که شهر خواب است

...

من غم نان مردم دارم

رخت عزای شهر بر تن دارم

رخت عزای که انگار دائمی است

و قصد سوزاندن دارد و نمی سوزد

...

من دل تنگ رقص و شادی شهرم

دل تنگ رهایی پرنده گان بی آسمانم

دل تنگ یک صبح بی آه ام

۱۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۱۹ ۱ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و چهار ...

قصیده، غزل، دو بیتی، نو، سپید ...

گرد زخم های بی سنگرم حلقه زدند

تا با موجی از شوق و غم

شعله یادت را کوهی از آتش کنند

و هزار خاطره من دیروز را

زنده کنند و دود

...

قصیده، غزل، دو بیتی، نو، سپید ...

همچو شاخه جوان شکسته شده ام

من لانه عشق بودم و دگر هیچ ام

و برگ های امیدم قصد سفر دارند

و من مشتاق کبریت و خواب ابدی ام

۰۶ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۴۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و سه ...

درست است

پاییز سرطان گرفته است

اما زمستان سیاه سفید

تو دزد جان پاییز نیستی

بهار پر گریه

کلاه گیس پاییز میشود

و تابستان

شکل دیگری از پاییز است

و پاییز

باز همان پاییز میشود

۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۲۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

... بیست و دو ...

وقتی قراره ماه من

به صورتم بتابه باز

من دم در منتظرم

مثل ستاره واسه شب

...

اما بهار از تنم میره

پاییز توو دلم جون میگیره

بازی اونو انتظار

این دل و هی بازی میده

...

منتظر یه قطره نورم

خیره شدم به گوشی انگاری کورم

هم لالمو هم گیجم

دلمو دارم میپیچم

...

اما تا از راه میرسه

نقاب به صورت میزنم

با هم میریم رو کاناپه

انگار منو کوک میکنه

میگه بهم فقط بگو

رسیدی از راه تو تازه

۳۰ دی ۹۸ ، ۱۴:۲۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان