یادگاری

همه چیز اینجاست

با زندگی باید زندگی کرد

مهدی نیست که بیاید
خدا نیست که بشنود
جهنم نیست که بترسید
بهشت نیست که بشتابید
گوش و چشم باز کنید
دست به دعا نباشید
که دین چیزی به جز تلف کردن وقت نیست
که در سوگواری و سینه زدن سودی نیست
دنیای دیگر نیست
در این دنیا زندگی کنید
قدر لحظه بدانید
که عمر خیلی کوتاه است
به طبیعت دست رفاقت بدهید
تا که لذت را حس کنید
به حیوان گر توجه نمیکنید
به او کتک و فحش نرسانید
با زندگی باید زندگی کرد
یک عمر را باید صرف زندگی کرد
۳۰ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۵۶ ۲ نظر
فریدون حیدریان

خاطره

قدم با سیگار
گریه با گیتار
درد و دل با خودکار
عشق بازی با رویا
چه زندگی تلخ و سردی
چه کنم با دلتنگی
نیا سراغم خاطره لعنتی
پاییزیم نکن زمستانیم
آرزویم به آرزویش رسید
کویر شدم تا به دریا رسید
میفهمی خورشید من از من دوره
این گره واقعا گره کوره
پایان راه همین جا است
سایه مرگ همین جا است
سر به سرم نذار
هیزم روی آتشم نذار
برو برنگرد
به خانه من سر نزن
من که خاک زیر پای همگانم
بیهوده خود را خسته نکن
آتش گرفته دیر یا زود خاکستر میشود
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۲۴ ۰ نظر
فریدون حیدریان

ابراهیم بت ساخت

هرکه به سیاست رسید چاپید
دستش تا جای که رسید قاپید
پشت اسلام و دولت سنگر گرفت
هر که حرف حساب زد نفسش را برید
مثل ابراهیم که بت شکست
و بعد بت ساخت
نشستن دور هم ماه ما را گاز میزنن
دیدین سر قبر آرزوهای ما ساز میزنن
این ها نعل خر مرده را هم میکشن
اگر مقدور باشد آسمان را هم میخورن
مثل مار به دور شادی های ما میپیچن
این ها قبل از سجده به میز ریاست
مثل بلبل وعده های فراوان میدهن
اما وقتی خرشان ز پل بگذرد
فقط جیب خود را میبینن
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۵۱ ۱ نظر
فریدون حیدریان

مست

مست به من گفت نخور
من به او گفتم برو
گفت تو را از خود بی خود میکند
گفتم ز خود بیزارم هیچ مگو
گفت حالت از چه خراب است رفیق
گفتم غم ما را به تو چه ای رفیق
گفت تندی نکن بگو راز دارم
گفتم عهد شکسته و هنوز عهد بسته ام
مست جامه درید و زد زیر آواز
گفت هر دو هستیم رقاص یه ساز
گفتم خشنودی هم درد خودت را دیدی
گفت وقتی عاشقی بالا مقامی
گفتم با عقل سخن نمیگی
گفت سخن دل شنو که محبت گوی
گفتم شب های قبل عشق زیبا بود
گفت قبل خواب رویای خوش داری
۲۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۱۱ ۰ نظر
فریدون حیدریان

دوست مقدس

کاغذ زیر دستم مقدس است
فرش افکار من است
قلم توی دستم مقدس است
دوست ماندگار من است
اما گاهی واژه ها همراه دل من نیست
و گاهی بی راهه ها راه من است
وقتی فرشته ذهنم هرزه شد
ریشه قلبم کشته شد
و در هر طلوع و غروب من حسرت است
و در هر دم و بازدم من بوی بغض است
دیگه ساده گی از سرم پریده
دیگه اسباب بازی نیستم تو دست یه هرزه
باید رو به رومو ببینم
از گذشته ام درس بگیرم
دل به هر کس ندهم ساده
بجنگم با سواره
حتی اگه بودم پیاده
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

منم گاهی میخندم

منم گاهی میخندم
‎به حماقت های خودم
به کوتاه فکری مردم
به آسمان بی ستاره ام
منم گاهی میخندم
به آخوند های گیج
به خرافات عظیم
به مشتریان بهشت
به دعا نویسان زرشک
به کنسرت های لغو شده
به فیلم های اکران نشده
به فیش میلیونی
به دیش ماهواره
منم گاهی میخندم
به حرف دلم
به چشم بی زبانم
به زبان گم شده ام
منم گاهی میخندم
به لرزیدن تن از ترس تیغ
به کلافه شدن تیغ از تکرار هیچ
کجا رفت
آن استقامت و ایستادگی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸ ۴ نظر
فریدون حیدریان

مرگ یعنی

مرگ یعنی درد سر
یعنی تو از من
من از تو بی خبر
مرگ یعنی بی قراری
یعنی تو مال آنی
من از آن تنهای
مرگ یعنی اشگ با سیگار
یعنی سکوت عاشق بیمار
مرگ یعنی اشگ های جاری روی نامه
یعنی ترس از کابوس های بی بهانه
مرگ یعنی بغض بی امان نیمه راه
یعنی زخم شمشیر آشنا
مرگ یعنی دل دادن و رفتن
یعنی به عکس دل بستن
مرگ یعنی گیجی و جنون شبانه
یعنی کلافه و خسته از وابستگی بیهوده
مرگ یعنی با خود خود غریب بودن
یعنی از درون تک و تنها زیستن
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

پاییز برف دیده

لب تو کهنه شراب
سایه تو زیبا سراب
صدای تو شیرین ترین نوا
چشم تو ناب ترین دریا
دست تو باران مهر و صفا
گیسوی تو خاموشی درد و بلا
آغوش تو لالایی غم ها
لبخند تو خدای خوبی ها
دندان تو مروارید میان صدف
ابروی تو رنگین کمان میان آسمان
دل من دیوانه بی مثال
چشم من باران بی شمار
دست من پوسیده از بی وفای دست تو
لب من بیمار شده از دوری لب تو
روح من کشتی غرق شده
جسم من پاییز برف دیده
شب من جنگ خاطره و رویا
روز من سکوت و در و دیوار
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

بهشت ما سیبی ندارد

در درونم سایه ترس قد کشیده
در دستانم یک خاطره تلخ جا مانده
بر جسم من خورشید چه بی حاصل میخندد و میتابد
وقتی که سایه یادت مرا گرم کرده
من خوب میدانم که تلاش ما مقصدی ندارد
من خوب میدانم که بهشت ما سیبی ندارد
اما چاره کار چیست
کل زندگی راهی است پر از شک و زخم و تردید
ما چه ساده فریب خوردیم
از بره سر به زیر و
گرگ گوشه گیر
میدانم وقت ناله و شکایت نیست
همیشه آنچه که باید باشد نیست
همیشه او در کنار من
و به یاد من نیست
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

رویای گرم خداحافظ

حرف زد با خیال او
گم شد با یاد او
جفت کرد کفش مانده را
خیره شد به عکس سرد او
از چاله به چاه پرید
دور خودش حصار کشید
مقصدی برای خود ندید
از تمام ماجرا کنار کشید
هنوز به گذشته گره خورده بود
چه بیهوده در قفس مانده بود
غبار و نسیم به او نمیرسید
نوری از امید بر او نمیتابید
سیاهی خدایی میکرد
چشم خواب را گدایی میکرد
روح از رویاهای گرم خداحافظی میکرد
همیشه دستاش مشت بود
همیشه نگاهش تلخ بود
نفسش بوی مرگ داشت
او از کسی ترسی نداشت
۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان