یادگاری

همه چیز اینجاست

سه ساعت رویا۳

خواستم برم باد زد درو بست مهناز دیدی این کار خدا بود در بسته شد من نه باد بود مهناز تو اصلا قانع نمیشی هیچ جوره مگه نه من مهناز جون باد بود اوکی رفتم نشستم تو خونه مهناز داشت چای میورد که صدای عروسی بلند شد مهناز انشالا خوشبخت بشن من خوشبختی چی از نظر تو مهناز عشق یعنی خوشبختی من یعنی یه نفرو دوست داشته باشی اونم تورو دوست داشته باشه خوشبختی دیگه مهناز آره چی از این بهتر من به نظر من کسی خوشبخته که سه چیزو با هم داشته باشه یکی پول در حد زندگی نرمال یکی سلامتی یکی هم عشق مهناز با عشقو پول موافقم ولی با سلامتی نه کسای بودن که مریض بودن ولی خوشبخت بودن
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۲

مهناز حالت خوبه میفهمی چی میگی من منظورم یه چیز دیگه بود ما که خدا رو میپرستیم تا حالا برات پیش اومده حس کنی حواسش به تو بوده یا یه کاری واست بکنه یا خواستتو بپذیره مهناز نه نشده ولی دلیل نمیشه نباشه میگن وقتی بریدی نا امیدی خدا یه جوری کمکت میکنه که خودتم توش میمونی چه جوری حل شده من اینا همش حرفه خدای ما فقط به فکر بقیه است من نشده ببینم گرهی از من وا کنه مهناز خدا میاد به دادت میرسه به وقتش صبر کن من خب بسه دیگه حرف گلوم خشک شد برو یه چای بذار منم برم در حیاطو ببندم مهناز بذار من برم درو ببندم اذیت میشی من نه بابا گفتم میرم دیگه
۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا

مهناز داری به چی فکر میکنی من نشستم خیره شدم به ابرها دارم دنبال اون آرامشی میگردم که وقتی بچه بودم تو دیدن ابرا میدیم نمیدونم بچه بودم ابرا مهربون تر بودن یا ذات من تمیز بود حس آرامش میکردم مهناز تو چرا همش به بچگیات فکر میکنی من مگه تو فکر نمیکنی مهناز چرا ولی به اندازه تو نه یه جوری درباره اش حرف میزنی که بوی حسرت میده من حسرت داره ولی گاهی وقتا یه لبخند ساده رو لب میاره یه کوچولو آرامش میاره مهناز اینارو ولش میدونی آرامش چی من نه مهناز همین که به یاد خدا باشی یعنی آرامش داری من مگه خدا هست
۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۴۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۳

هم برای همیشه رفته و برنمیگرده آدرست را گرفتم دو سه ماه هست در این اتاق انتظارت را میکشم به خدا راست میگویم نامه نوشتم احمد اشگ روی گونه اش را پاک کرد از جیبش یه کش مو در آورد با گریه گفت راست میگویی کش مویت کنار حوض افتاده بود بعد دخترک شروع کرد به خنده کردن بعد من خندیدم بعد احمد خندید گفتم چیزی تا صبح نمانده بعد هر دو خنده مرموزی کردن صبح شد پیش آخوند رفتیم احمد و دختر عقد کردن و برگشتیم تو کوچه بودیم احمد دست مرا گرفت و آرام زیر گوشم گفت تو بهترین دوست دنیای دوست دارم و خداحافظی کرد و به خانه خودش رفت دختر هم گفت برادر خدا همیشه یار و یاورت باشد بعد به خانه رفت و من هم یه لگد به قوطی جلوی پایم زدم و به خانه رفتم
۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۱۱ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۲

بود که گفتم رفته بودم سربازی عروس شده بود من احمد را بغل کردم گریه کردم دختر گفت احمد روز قبل از این که از سربازی بیای برایت نامه نوشتم همان جای همیشه حوض گذاشتم در آن نوشته بودم برای درمان پدرم سفر طولانی را باید برم اما خواهر و برادرت نامه را از آن جا برداشتن به تو گفتن من عروس شدم از این شهر به آن شهر رفتم برای درمان پدرم اما پدرم مرد و به شهر آمدم سراغت را گرفتم خواهر و برادرت گفتن نامه را ما خواندیم پاره کردیم احمد
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۰ ۱ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۱

ناراحت شدم حتی ناراحت تر از فوت پدرم با صدای تند و خشن گفتم دخترک داستان چیست سخن نگفت پیش احمد رفتم احمد با گریه گفت خو..خو..د..ش گفتم چی دیگه جوابمو نمیداد محکم بازوهایش را فشار دادم به عقب جلو کشاندمش سرش را بالا بیاورد احمد مرا هل داد به دیوار خوردم صدای گریه جفتشان اعصابم را به لجن کشیده بود با صدای بلند گفتم بس کنید مثل لیلی و مجنون چرا گریه میکنید لال شدن دختر را گفتم این جا بیا داستان چیست احمد گفت این همان دختری
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۲۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۱۰

سریع داخل رفتیم من کلید برق را زدم دیدیم دختری گوشه اتاق نشسته بود سرش را پایین گرفته میلرزید بی صدا گریه میکرد من گفتم نترس با تو کاری نداریم احمد رفت نان و شیر بیاورد احمد ظرف را به آرامی به سمت دختر سر داد دختر به آرامی سرش را بالا آورد احمد رویش سمت من بود پشت به دختر بود دختر گفت ممنونم احمد سریع سرش را چرخاند احمد و دختر به اندازه دو دقیقه به هم خیره شدن بعد هر دو زار زار گریه کردن تا حالا صدای گریه احمد را نشنیده بودم خیلی
۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۱۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۹

خانه ارواح را داشت کسی نمیخرید احمد به خنده میگفت آن سهم ارواح باشد ولش کن چهار ماه بود احمد منزل من بود یه شب صدای مانند پا از خانه احمد به گوشم رسید گفتم صدا را شنیدی گفت احتمالا سگی گربه ای است گفتم شاید آدم باشه احمد با خنده گفت در آن خانه فقط بدبختای مثل من باید زندگی کنن مگر از ما بدبخت تر هست بعد از یه هفته باز همین جور صدا کرد احمد هم کنجکاو شد با هم فانوس برداشتیم به منزل رفتیم ما که به چرندیات ارواح اعتقاد نداشتیم
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۲۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد8

هر روز صمیمی تر از دیروز میشدیم خراش های روحمان دردهای سالیان سال که به دوش میکشیدیم شبیه هم بود درد یکدیگر را میفهمیدیم از مادر و بچه به هم نزدیکتر بودیم زندگی من عوض شده بود طعم لبخند را هم او به طور کامل و هم من میچشیدیم من به او پیشنهاد دادم خانه اش را بفروشد چون همه وقتمان با هم میگذشت بیشتر منزل من بود چون حوض داشت احمد حوض را دوست داشت دلیلش را نمیگفت فقط میگفت حوض را دوست دارم قبول کرد اما چون آن منزل آوازه
۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

احمد۷

ببینیم صاحاب کار چی میگه گفت باشه گفتم خدا نگهدار شب بخیر گفت همچنین صبح در خانه اش را زدم انگار پشت در آمده بود در را باز کرد رفتیم صاحاب کار او را پذیرفت احمد مثل من ساکت سر به زیر حرف گوش کن بود صاحاب کار گفت انگار کپی تویه تو راه برگشت به خانه بودیم بهش گفتم صاحاب کار از تو خوشش اومده لبخند شاد و خرمی زد منزل من رفتیم شب مهتابی بود هیزم را آتش زدیم سیب زمینی و چای خوردیم گفت و گو میکردیم میخندیدیم ستاره ها را نظاره میکردیم
۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۱:۲۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان