یادگاری

همه چیز اینجاست

دوست مقدس

کاغذ زیر دستم مقدس است
فرش افکار من است
قلم توی دستم مقدس است
دوست ماندگار من است
اما گاهی واژه ها همراه دل من نیست
و گاهی بی راهه ها راه من است
وقتی فرشته ذهنم هرزه شد
ریشه قلبم کشته شد
و در هر طلوع و غروب من حسرت است
و در هر دم و بازدم من بوی بغض است
دیگه ساده گی از سرم پریده
دیگه اسباب بازی نیستم تو دست یه هرزه
باید رو به رومو ببینم
از گذشته ام درس بگیرم
دل به هر کس ندهم ساده
بجنگم با سواره
حتی اگه بودم پیاده
۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۴۰ ۰ نظر
فریدون حیدریان

منم گاهی میخندم

منم گاهی میخندم
‎به حماقت های خودم
به کوتاه فکری مردم
به آسمان بی ستاره ام
منم گاهی میخندم
به آخوند های گیج
به خرافات عظیم
به مشتریان بهشت
به دعا نویسان زرشک
به کنسرت های لغو شده
به فیلم های اکران نشده
به فیش میلیونی
به دیش ماهواره
منم گاهی میخندم
به حرف دلم
به چشم بی زبانم
به زبان گم شده ام
منم گاهی میخندم
به لرزیدن تن از ترس تیغ
به کلافه شدن تیغ از تکرار هیچ
کجا رفت
آن استقامت و ایستادگی
۱۵ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸ ۴ نظر
فریدون حیدریان

مرگ یعنی

مرگ یعنی درد سر
یعنی تو از من
من از تو بی خبر
مرگ یعنی بی قراری
یعنی تو مال آنی
من از آن تنهای
مرگ یعنی اشگ با سیگار
یعنی سکوت عاشق بیمار
مرگ یعنی اشگ های جاری روی نامه
یعنی ترس از کابوس های بی بهانه
مرگ یعنی بغض بی امان نیمه راه
یعنی زخم شمشیر آشنا
مرگ یعنی دل دادن و رفتن
یعنی به عکس دل بستن
مرگ یعنی گیجی و جنون شبانه
یعنی کلافه و خسته از وابستگی بیهوده
مرگ یعنی با خود خود غریب بودن
یعنی از درون تک و تنها زیستن
۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

پاییز برف دیده

لب تو کهنه شراب
سایه تو زیبا سراب
صدای تو شیرین ترین نوا
چشم تو ناب ترین دریا
دست تو باران مهر و صفا
گیسوی تو خاموشی درد و بلا
آغوش تو لالایی غم ها
لبخند تو خدای خوبی ها
دندان تو مروارید میان صدف
ابروی تو رنگین کمان میان آسمان
دل من دیوانه بی مثال
چشم من باران بی شمار
دست من پوسیده از بی وفای دست تو
لب من بیمار شده از دوری لب تو
روح من کشتی غرق شده
جسم من پاییز برف دیده
شب من جنگ خاطره و رویا
روز من سکوت و در و دیوار
۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان

بهشت ما سیبی ندارد

در درونم سایه ترس قد کشیده
در دستانم یک خاطره تلخ جا مانده
بر جسم من خورشید چه بی حاصل میخندد و میتابد
وقتی که سایه یادت مرا گرم کرده
من خوب میدانم که تلاش ما مقصدی ندارد
من خوب میدانم که بهشت ما سیبی ندارد
اما چاره کار چیست
کل زندگی راهی است پر از شک و زخم و تردید
ما چه ساده فریب خوردیم
از بره سر به زیر و
گرگ گوشه گیر
میدانم وقت ناله و شکایت نیست
همیشه آنچه که باید باشد نیست
همیشه او در کنار من
و به یاد من نیست
۰۲ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

رویای گرم خداحافظ

حرف زد با خیال او
گم شد با یاد او
جفت کرد کفش مانده را
خیره شد به عکس سرد او
از چاله به چاه پرید
دور خودش حصار کشید
مقصدی برای خود ندید
از تمام ماجرا کنار کشید
هنوز به گذشته گره خورده بود
چه بیهوده در قفس مانده بود
غبار و نسیم به او نمیرسید
نوری از امید بر او نمیتابید
سیاهی خدایی میکرد
چشم خواب را گدایی میکرد
روح از رویاهای گرم خداحافظی میکرد
همیشه دستاش مشت بود
همیشه نگاهش تلخ بود
نفسش بوی مرگ داشت
او از کسی ترسی نداشت
۱۰ تیر ۹۵ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

مشگی پوشید

باران دیر بارید
جنگل خاکستر شد
قفس دیر شکست
پرنده پرواز نکرد
مترسک لبخند زد
به چوب گرم و
دود سرد
وای ریشه ها در تنهای حل شدن
از هر چه غریب بود غریب تر ماندن
ظلمت واقعی رسید
ماه اشگ خون ریخت
ستاره مشگی پوشید
شیر تاج و بوسید و رفت
کلاغ خبر و نبرد و رفت
قاصدک مسیرش را عوض کرد
دست شکایت سمت آسمان خالی بلند کرد
گرگ دیگر زوزه نکشید
از یار خود بوسه نچشید
به جنازه های لذیذ لب نزد
فقط اشگ ریخت و سکوت کرد و خندید
و قو سرود پیروزی خواند و مرد
۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۵ ۰ نظر
فریدون حیدریان

کاش

کاش یاد و خاطره هایش ساده میرفت
آنکه میشکست و خندان میرفت
کاش خداحافظی آخر او
خداحافظی دل نشین من هم بود
کاش دلتنگی و بغض بی بهانه من
برای همیشه به گل مینشست
کاش این تن پوچ رو به غروب
این روح مچاله شده تا ابد میپذیرفت
که دیگر نیست نیست نیست
کاش ای کاش ها در ذهنم خانه نمیساخت
من آرام را بارانی و مه آلود نمیساخت
کاش خوبی برگشت داشت
دل زخمی مرهم داشت
کاش کوچک شدن ها به بار مینشست
زرنگی و سیاست انسان ها به خاک مینشست
۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۲ ۰ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۸

من وقتی این جوری حرف میزنی یعنی ناخوشی مهناز حرف تو رو این شب حس کردم گفتی تنهای خوبه گریه میکنی خالی میشی نمیدونم چی شد زیر بارون یه بغض بی دلیل اومد پیشم من بابا بخند بی خیال خودم شروع کردم به زور خندیدن دیدم داره میخنده مهناز تو جادوگری حال منو از این رو به اون رو کردی من منو دست کم نگیر رو ما همیشه حساب بلند مدت وا کن مهناز برو بچه برو بچه خیست میکنم ها من روانی مهناز خودتی به خودم اومدم دیدم صدای خنده مادرمو میشنوم که پشت پنجره ایستاده بود میگفت دیوونه شدی سه ساعته به ابرا خیره شدی با کی داری حرف میزنی مهناز کی شیطون گفتم سه ساعته اینجام گفت سه ساعت تو رویا بودی اینجا نبودی پاشو بیا هوا سرده سرما نخوری هوا ابری شاید بارون بیاد
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۴۸ ۱ نظر
فریدون حیدریان

سه ساعت رویا۷

ولی سر سفره اون شب خیلی کم غذا خورد اون دو سه قاشقم که خورد فقط به خاطر من بود من چرا غذا نمیخوری مهناز قبل تو تو آشپزخونه غذا خوردم من میدونستم اون بدون من غذا نمیخوره منم چیزی بروش نیاوردم با لحن شادی گفتم من حالا دیگه دزدکی غذا میخوری بدون من باشه مهناز خانوم از این کارا ما هم یاد داریم ها مهناز بارونه معلومه به کلی حالتو عوض کرده من آره خانوم مهناز سیر شدی سفره رو جمع کنم من آره ممنون مهناز داشت ظرفارو میشوست منم به بهانه آب خوردن رفتم آشپزخونه جویای حالش بشم دیدم حالش گرفته بود مهناز میگفتی برات میاوردم من میدونستی خیلی مهربونی مهناز باز داری فیلم بازی میکنی من حالم خوبه
۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۶ ۰ نظر
فریدون حیدریان