یادگاری

همه چیز اینجاست

بیمار

آخر شب تو کوچه تکیه به دیوار

بیکار تنها بیمار خسته از همه خسته از سکوتو فریاد

به پای هیچ سوخته عشقش

نیمه جونه پژمرده از رویا

دنبال قلاب نجات فراری از ساحل

به فکر رفتنو رفتن یخ زده در آتش تظاهر

در حال سقوط از قله آشوب به مرداب دروغ

دلگیر از وجدان های خوابیده از این ماندنو رفتن بیهوده

تکرار دیدار کابوس هر بار

گریز از چشمها به آغوش کشیدن انزوا

رفته ب استقبال طوفان تا شاید

این بارسلام کند پایان

۱۷ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۲ نظر
فریدون حیدریان
سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ب.ظ سعید
زمستون

زمستون


دلم تنگ شده بازم واسه یه روز برفی


یه روز با اوج سردی نداشته باشی حرفی


زمستون سرده آره ولی یه حسی داره


خیابون تو زمستون واسم ریل قطاره


یه پالتو روی دوشم نم بارون تو چشمام


با یه آهنگ آروم میگیره معنی دنیام


سیاه پوشم تو شب ها باشب ها میشم همرنگ


آلارم عشق دیروز تو گوشام میزنه زنگ


زمستونه ولی من یه مردادی تبارم


مگه میشه تو باشی بنالم از بهارم


یه دل دارم تو دنیا که گاهی میشه ابری


بدونی چی کشیدم تو دل دارم چه صبری


من از بی طاقتی هام شدم آواره شب


نه از سرما میترسم نه از سردرد و از تب


دلم آشوبه بی تو تو تابستون بی رحم


نبودت در کنارم گذاشته رو دلم زخم


همش رویای با تو تو ذهن من میچرخه


زمستون تو خیابون با یادت خیلی تلخه



۱۶ تیر ۹۴ ، ۲۰:۰۵ ۵ نظر
سعید

آغوش

 

 

آغوش گوشت را به من بده

 

زمانی مرا دور انداختی

 

 وقت آنس گوش بدهی

 

 چند سالی بود لبای مرا دوخته بودی

 

 نترس دهان من ندارد شمشیری

 

هر که جای من بود میرفت

 

نمیداد فرصت من تو را بخشیدم

 

ولی فراموش نکردم

 

 خنده دار از دید توست

 

 باور کن از خیانت گذشت کردن سخت است

 

 در نبودت بارها با تیغ و بدن بازی کردم


من از یاد نبردمت وقتی که رفتم


آغوش گوشت را به من بده

 

 فرصتی فقط برای خالی شدن بده

 

 من فقط دو گوش از تو میخواهم

۱۶ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۸ ۴ نظر
فریدون حیدریان

گلوله

از محبت گل ها خنجر میشود

 دقیقا دوست دشمن میشود

 همسایه خوب سایه میشود

 آشنا غریبه میشود

 کوه باشی خم میشی

 هر جا باشی یه تک تیرانداز پیدا میشه گلوله نمکو به زخمت بزنه

واسه بعد مرگتم نقشه دارن

توی هر راهی باشی جلو پات سنگ میندازن

تکیه به هرچی بدی به تنت چنگ میزند

این جماعت فقط حرف میزنن

 یه مشت گرگ دور همن که حتی وقتی سیرن میدرن

 با نگاهشون خونتو میچشن

واسه جلو زدن تله میذارن

 وجودتو ابزار میدونن

۱۵ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۴ ۳ نظر
فریدون حیدریان

دوبیت قدیمی

۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۴ ۹ نظر
سعید

سکه

کنار خیابون یه مریضه که هر ساعت یه بار میگریه

روزا هم بازی سکه ها میشه

شبا رستورانش سطل آشغال میشه

داراییش کارتونه کف و سقف آرزوهاش مرگه

تنهایی ما کجا و تنهایی او کجا

توی دستش یه قاصدک بود که بوی بارون میداد

ولی بارون نبود روی دفترم یه خط نوشته برام

کاش سنگ بودی ای پا حس نمیکرد سردردی را

تو هرجا دوست داری میروی

تو همیشه مرا جا میگذاری

با چشم تر با لبخند دفتر را بست

بعد قلم را بوسید به من داد

۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۴ ۲ نظر
فریدون حیدریان

مثلث

مثلثی که سه خط موازی شد

 دو خط به سر خط رسید یک خط به ته خط رسید

پسرک باید سر میکرد با زخمی که هیچ وقت خوب نمیشود

 مادرک از زندانی به زندان دیگر میرفت

 پدرک شاد برای رهایی از مسئولیت

هر سه در آتشکده کامل بودن

 هر سه در حسرت با هم بودن

 بودن گذشته به دورشان مدام میپچید

 آینده پوچ مدام خود نمای میکرد

 کاش پسرک دیده میشد

 کاش مادرک فرصت میداد

کاش پدرک از اشتباه دست میکشید

 هر سه را ای کاش بلعید در خلوت

۱۳ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۳ نظر
فریدون حیدریان

مترسک

تن فولادیت شد مترسک

 مرگ دوستانت شد شوک

 روزگاری حرفت دو تا نمیشد

 امروز میبافی هزار قصه ی بی خود

 عزت و قصرت را دود کردی

 همه را فدای مواد کردی

 دلیلش مهم نیست دوست ناباب یا سختی روزگار

 برای شروعی پرآوازه باید برید از هر آن چیز وابسته

عمر را باید گذراند با سلامت

ارزش آن را ندارد برای خوشی یک ساعت همه هلاک شوند

 شروع تو یعنی سلام دوباره به روزگار

 توی شاگرد استادی میشوی

برای استادی که میگفت نمیشود

۱۲ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۵ ۴ نظر
فریدون حیدریان

قصه

با چشمانت شوک به این مرده نده

سوسو نزن تو که آخرش گذری میگذری

این دیوانه بازی چه سود

تو که میدانی به پیشت میایم حتی اگر پایی برایم نماند

دلم را هوایی نکن دوباره همان قصه تکرار میشود

باز من میمانم تنها تو هم میمانی با او تنها

تو که میروی میشوم یه خنده لا به لای گریه

یه پرنده زیر تگرگ

میشم اون ساز شکسته که دیگه هیچ وقت صداش در نمیاد

چرا بدی هات یادم نمیاد

تو تمام دنیای منی ولی تو فقط به فکر خودی

۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۷ ۱ نظر
فریدون حیدریان

خواب

رگ زدم در خواب جان دادم مثل ماهی روی آب

 با چشم نیمه باز باران زد آمدی بالا سرم با فریاد

بوسه میزد اشگت به رویم دستت بود تو دستم

لا به لای گریه میگفتی خدایا چرا

حس کردم دوستم داری برای اولین بار

بوسیدی پیشانیم را بستی چشم نیمه بازم را

 رفتی در نیمه راه برگشتی

سر تو روی سینه م گذاشتی با صدای لرزانی دوست دارم را گفتی

 تو که از زنده ی من گذشتی چرا از مرده ی من نمیگذری

یعنی با مرگ من تو بیدار میشوی

۱۰ تیر ۹۴ ، ۰۰:۰۶ ۱ نظر
فریدون حیدریان