ستارگانِ شبِ گیسویِ نگارم
به قلبِ من خوش آمدید
سرم کوه و
دلم دشت و
دیده ام
ابرِ سکوت
...
درخت و سبزه نمیدهی ؟
باران و چشمه چطور ؟
من پرنده و امید میخواهم
نقاشِ ترور
در خویش میگریم دگر
اشکم رفیقِ راه نیست
گویی که درد این وطن
با هیچ مرهم ساز نیست
...
صندوقِ رای و نوکران
بازی و بازیگر همان
امید برای آن سراب
با یک کلاه ساده لوحان
...
از یاد بردید خون و دار
آبان و قتلِ بی کران
رای تو هست تمدیدِ خون
خون بازی یا خورنده آن
عشق فقط کوه کندنِ فرهاد
یا آواره شدنِ مجنون نیست
عشق زمانی است
که آسوده خوابم
و مادرم آرامِ آرام
شبیه بال زدن های پروانه
خانه را جارو میزند
موج سوارِ غمِ دریاییِ خویشیم
اما نشانی از خیسی ندارم
گلِ رمیدهِ من
خارت نوازشِ من
دانی که نگاهِ آغوش سازت
چند سال ربود از جوانیِ من
دانی که از باغ و
باغبان بیم دارم
که غافل از زخمِ پنهان باشند
و ایامِ نا مهربانِ مه آلود
شیرهِ جان نوشد
و مثل من
من باشی و من باشی و
تنها من