چشمانت تیله بود منه بچه هم عاشق بازی بودم

مرا بازی دادی اما خودت بازی نکردی

 نگاهت برایم همیشه علامت سوال بود

هیچ وقت نفهمیدم چه میگوند

 حبس شد مغزم در خاطرات کوچکت

جویده شد روحم از دوریت

صبوری اثری نداشت برای ما شدن

بگو چرا این فریاد سکوت نرسید به گوشت

 لنگر انداخت صدایت در گوشم

اشتباه کردم که گفتم میایم

پایانی برای این جدای نیست

من آغازی اجباری دارم به سوی تنهای

من میان دایره ی از آتش ایستادم

فریدون حیدریان