یادگاری

همه چیز اینجاست

۲۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

پرواز به پیله


امروز من گریانم

فردا منو تو گریانیم

درس بگیر

از این تکرارها

این رفتنو آمدن بچگانه

داغش میماند مثل لکه های روی آینه

کم رنگ میشود

پاک نمیشود

برای ما رفتن رفتن نیست

ماندن ماندن نیست

میدانم میروی میایی

میدانی میروی میایی

از پیله به پرواز

از پرواز به پیله

میرویم میایم

سنگر نداریم

صلح نداریم

دیوانگیی از جنس صبرو عجله و سکوتو فریادو انتظارو غرور داریم

یه رنگ ناشناختیم

تو نقاشی هم

ما رو زمین تو آسمون اسیر همیم

ولی سردیم

۲۷ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۵۹ ۱ نظر
فریدون حیدریان

حاضر غایب


از آغازم صدایت کردم

آنچه خواستم ندادی

آنچه هم داشتم گرفتی

کاش مرا میان گرگ ها نمیذاشتی

حالا که گذاشتی

چرا قدرت جنگیدن نمیدهی

حاضر غایب یا غایب حاضر

هر که با قلب پاک پیش میرود به بن بست میرسد

هر که بی وجدان باشد به مقصد میرسد

من با تو به دو پایان رسیدم

یک پایان منطقی

دو پایان احساسی

ناجیی رها میکنی

زیر دیگ کفتار ها چوب میذاری

ما را برای بزم آنان آفریدی؟

ما فقط باید ببازیم؟

دل پر مهر دادی افسوس

که به نوای عشق نمیدهن گوش

۲۴ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۰۰ ۱ نظر
فریدون حیدریان

دروغ مصلحتی


خشکیده بودم

با تو سبز شدم

من بدون تو هنوز ما هستم

این خیالت هنوز به اندازه حضورت شیرین مانده کنارم

الاهی هیچ وقت بالشتت خیس نباشد

سرایت آنی خالی از خنده نباشد

کابوس لحظه ی در خوابت نباشد

من به یادت قانع ام

نباشی نگرانم

ز کار خودت نرنجی

من با چند خاطره کوتاه از تو

شادم تا آخر عمر

بغضی نیست

اشگی نیست

به جانت قسم

پشت این نامه دروغ مصلحتی نیست

ببین این آخرین نامه مثل قبلی ها خیس نیست

بارها گفته ام

آرزویم

آرزوی تو

۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۱۷ ۱ نظر
فریدون حیدریان

رویای کودکی


سلام من همیشه بی جواب موند

تو جیبم همیشه دستام بود

کاش تو تنگم یه ماهی بود

تو حیاط تابیو نوبتیو خنده ی بود

کاش پروانه ای بود که تا مرز خستگی دنبالش بدوم

یا گنجشکی بود که برای تشکر از آوازش بهش دونه بدم

نوشتنی نیست حسم

هر چه میگردم امیدی نمیبنم

سرای من همش رویای کودکیس پشت سر هم

روز صدای به جزء تیک تاک ساعت نمیشنوم

شب صدای به جزء صدای جیر جیرک نمیشنوم

دلیل نفس کشیدن من چیست خدا

همه را گرفتی

این نفس را هم بگیر

۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۷ ۱ نظر
فریدون حیدریان

تو


باغی پر از یاس

سلامی پر از احساس

نگاهی پر از آرامش مثل باران

لبخندی پر از تماشاچی مثل رنگین کمان

دلی داری که به همه دل ها راه دارد

این مرد با تو آه ندارد

هر چه میگذرد مهرت بیشتر میشود

خاطراتت زندانی دارد که هیچکس از آن نمینالد

منم یکی از پرنده های بامتم

که حاضرس سنگ بخورد

بمیرد

نپرد

جای خالی تو را با هیچی نمیشه پر کرد

وجود تو را با هیچی نمیشه عوض کرد

زندگی بی تو زندگی نیست

شکنجه شبانه مرگ روزانه است

نفس بی تو نفس نیست

جان کندن است

۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۱ نظر
فریدون حیدریان

پاییزی بعد پاییز

دستی به دست رسید

دستی به زانو گره خورد

لبی بوسه میچید

لبی گریه میخورد

موی پیچ میخورد میان دست

موی سفید میشد از داغ رفت

هر که عاشق باشد میبازد

هر که معشوق دارد بداند

روزگار او را میدزد

همیشه رفتن ها غم ها بیشتر از ماندن ها شادی ها بوده

برای من زندگی پاییزی بعد پاییز بوده

شادی کجا پنهانی

نمیگویم دمی پیشم بیایی

از من که رو پوشیدی

لطفا به سراسر زندگی او بتابی

چه میگویم باز

شادی کنارش هست

باز ز یاد بردم

دوست نداشت مرا

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۰۴:۵۹ ۰ نظر
فریدون حیدریان

دستمال خونی


سلام پشیمانی به لب داشت

گلی خونین به دست داشت

اشگ هایش جلو تر از پاهایش میرخت

که ناگهان با زانو به زمین نشست

سرش پایین بود

شانه هایش میلرزید

کنارش زانو زدم

دستش را با دستمالی که خودش دوخته بود بستم

سخنی نگفت

سخن نگفتم

موهای تنم سیخ شده بود

این سکوت شکنجه وار حدود یه ساعت پاده شاهی میکرد

انگار برای کشتن غرورش آمده بود

انگار این بار از راه دوستی برای دوستی آمده بود

حسی عجیب به من میگفت

آمده برای همیشه بماند

۱۵ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۱ نظر
فریدون حیدریان

پیامک آخر


حذف کن اخم را

ضرب کن رفتن را

چشم بردار از در

سر مکوب به دیوار

شکایت نکن به خدا

بپذیر این رفتن را

آنچه پیش تو ماندگارس

همین خودکارو دفترس

شکر کن خدا را

که این دو پا ندارن

و گر نه این دو هم میرفتن

مرثیه خوان من

چرا امروز شدی سوز من

آشفته ام آرام من کجای

تو که میگفتی نبود مرا خط بزن

میگفتی بنویس با هم کفن میشویم

در این آخرین sms‏ تر مینویسم

آنچه حاصل دروغ باشد

ارزشی ندارد

آن تنی که دلت او را نخواهد

مثل لذت قبل اعتیاد میماند

۱۴ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۷ ۰ نظر
فریدون حیدریان

منم


تن نفرین شده روح شلاق خورده منم

همراه شب تا سحر قصه ی بی پایان انتظار منم

هم سخن با آدم فرضی درگیر با آدم خودی منم

زمستان بی بهار مرده پشت رگبار نقاب منم

پاهای لرزان چشمای خونین منم

ترس بی دلیل شکسته شده از سر تفریح منم

نشسته بر خاک سیاه جا مانده از قافله شادی منم

فراموش شده از هر نظر

 به بن بست رسیده از هر راه منم

تکه تکه شده مثل شیشه ذره ذره شده مثل آواره منم

کبوتر بال شکسته محبت ندیده منم

بیستو یک سال مرده منم

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۱۹ ۱ نظر
فریدون حیدریان

خسته ام


خسته ام از روزای تکراری

از سکوت اجباری

از غروری که همش لگد مال میشه

از حقیقتی که پشت سکوت پنهون میشه

از انکاری که همش روی زبونتونه

گذشته ی که گذشتن ازش سخته

از کینه های که خاک نمیشن

از امیدو خوشبختی که تو دور دسته

از کسای که تو برد کنار مونن

ولی تو باخت کنار میرن

و انقدر اشگ دیدمو فریاد

که شدم سیر از این دنیا

ولی هرگاه شدم اسیر دردا

چشم داشتم به امید فردا

و میدونم شادیا میان که بگن

تموم شد فصل سرما

که همنشینم با بهار فردا

۱۲ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۷ ۲ نظر
فریدون حیدریان