خسته ام از روزای تکراری

از سکوت اجباری

از غروری که همش لگد مال میشه

از حقیقتی که پشت سکوت پنهون میشه

از انکاری که همش روی زبونتونه

گذشته ی که گذشتن ازش سخته

از کینه های که خاک نمیشن

از امیدو خوشبختی که تو دور دسته

از کسای که تو برد کنار مونن

ولی تو باخت کنار میرن

و انقدر اشگ دیدمو فریاد

که شدم سیر از این دنیا

ولی هرگاه شدم اسیر دردا

چشم داشتم به امید فردا

و میدونم شادیا میان که بگن

تموم شد فصل سرما

که همنشینم با بهار فردا