کنار خیابون یه مریضه که هر ساعت یه بار میگریه

روزا هم بازی سکه ها میشه

شبا رستورانش سطل آشغال میشه

داراییش کارتونه کف و سقف آرزوهاش مرگه

تنهایی ما کجا و تنهایی او کجا

توی دستش یه قاصدک بود که بوی بارون میداد

ولی بارون نبود روی دفترم یه خط نوشته برام

کاش سنگ بودی ای پا حس نمیکرد سردردی را

تو هرجا دوست داری میروی

تو همیشه مرا جا میگذاری

با چشم تر با لبخند دفتر را بست

بعد قلم را بوسید به من داد