مرکب نیست

باید به پا اکتفا کرد

لاشخورا دارن میچرخن بالا سرم

داره خون میرزه از تنم

رهگذری رد شد

چشمهایش آشنا بود

غرق سراب رد پایش شدم

ترس در وجودم بیدار شد

وقتی آسمان خونین را دیدم

در میان کوه گوشم را گرفته بودم

از وحشت زوزه ها

زوجی مرا به تخت بستن

شروع کردن به میخ کوبیدن به پاهایم

سپیده زد

میخ ها را جداکردن

مرا با آبی سیاه شوستن

کفنی رنگارنگ به تنم کردن

در تابوتی گذاشتنم

که خون ازش میچکید

بعد خاکم کردن

در میان عقرب ها