سهم من از عشق چیزی نبود

جزء دیدن رفتنش با لباس سفید

خیلی مهربان بود

که با لبخند

صادقانه و ساده گفت

خداحافظ اشتباه بزرگ

میگفت دگر غمی بغضی نمیماند

در این سینه و گلو

از خدا خواستم

این گونه باشد

زندگیش پاییزی بود

بهار هیچ وقت به خانه اش سر نزد

امروز سهم هر سه ما خاطرات تلخس

هر کس فکرشروع تازس

شروعی که شاید

سقوطی باشد

یا شاید

مثل قدیم دست در دست هم

قدم زنان زیر باران بگویمو بخندیم

خاطره ها را در هنگام عبور از کوچه احساس مرور کنیم