انگور چیدم برایت

گرفتی گذاشتی کنارت

اصرار خوردنش را داشتم

گفتی بعدا عزیزم

دستانت را بازکردی

در میان جوی خنده کنان میرفتی

آنقدر سرگرم بودی

که حس کردم مرا فراموش کردی

هر چه خیس تر میشودی

خیس تر میشدم

عجیب بود

برای اولین بار شادی تو

غم من شد

آب مثل یه آتش به چشمم میامد

آسمان دور سرم میچرخید

سیاهی نقش بست در چشمانم

سرنگون به جوب افتادم

تازه تو فهمیدی من هنوز هستم

چشم باز کردم دیدم

خوشه را خوردی

بالا سرم گریان ایستادی