این روز ها دورم را پیله ی فرا گرفته

به اسم خاطرات کودکی

انبوهی حسرت دارد

اندکی شادی

آنچه به جدیت میگفت شوخی شد

آنچه محض خنده بود حقیقت شد

این بار برای بدریغ کردنت

نه دعا دارم نه نفرت

از این به بعد این مرد بی پدر

قصه اش به سوی دیگر پیش میرود

بدان

دلی که یک بار زیر پا بشکند

برایش فرقی نمیکند

زیر پای یک لشگر باشد

یا نوازشگری کنارش باشد

درد و دلی که شنونده نداشته باشد

برایش فرقی نمیکند

سکوتی تهی باشد

یا فریادی کر کننده باشد